جمعه صبح با بوس شوشو جون (من به همسرم شوشو جون میگم) بیدار شدم و مثل همیشه با سرفه های ممتد و طولانی جواب او را دادم . الان دو ماهی است که مدام سرفه می کنم و از بس که سرفه کردهام تمام تن و بدنم درد می کند. به قول معروف از فرق سرم تا نوک پام. نمی توانم حتی یک نفس بدون درد بکشم. همسرم در شرکت (او پ.اس) کار می کند و صبح هنگام رفتن به سر کار گفت که احساس سرما خوردگی دارد و امروز را هم به سر کار میرود تا ببیند چه می شود. الان سه ماهی است که از ورود این مهمان ناخوانده یعنی ویروس کرونا و یا به قول پرزیدنت ترامپ ویروس چینی و یا ویروس ووهانی به تمام کشور ها میگذرد، ویروسی که نامش برای چینیها زیاد خوشایند نیست.
بعد از سرماخوردگی من در ماه مارس که خیلی سخت و طاقت فرسا بود، هنوز سرفه هایم تمام نشده و با هر نفسی یک سرفه سخت و وحشتناک به سراغم می آید که انگار از طرف زمین و زمان به من فشار میآورند. خوب چه میشود کرد، این ویروس لعنتی در تمام وجود مردم رخنه کرده و همه از آن موجود ریز می ترسند و واهمه دارند و به اطراف خود با احتیاط نگاه می کنند. فردای آن روز یعنی روز شنبه برای خرید هفتگی به همراه شو شو جان به لیدل رفتیم و سرگرم خرید بودیم. به ناگاه متوجه شدم هر جا که من می روم و سرفه می کنم همه آنجا را خالی میکنند و من تنها در آنجا میتوانم جولان بدهم و هر چه دلم می خواهد انتخاب کنم و در سبد خود بگذارم. در اصل راه را خود به خود برای خرید من باز میکردند. تا آن زمان به این نکته توجه نکرده بودم و به شوشو جانم گفتم همه از من میترسند و این سرفه لعنتی هم بد نیست چون کارمان راه می افتد و او فقط خندید.
خلاصه آخر هفته تمام شد و صبح دوشنبه شوشو جانم اصلا حالش خوب نبود و مدام عطسه می کرد و آبریزش بینی داشت و چشمانش هم قرمز شده بود و به من گفت اینقدر سرم درد میکند که نمی توانم از جایم بلند شوم. مثل اینکه او هم مریض شده بود. طبق قانون فعلی هرکسی که یکی از علائم سرماخوردگی را داشته باشد، بهتر است در خانه بماند تا بهبود پیدا کند و حتی برگه مرخصی استعلاجی را هم با پست به خانه ارسال میکنند.
شو شو جان به محل کارش زنگ زد و علائم بیماری اش را توضیح داد. رئیس بخش به او گفت بعد از صحبت با دکتر نتیجه را به او گزارش بدهد. شوشو به مطب دکتر زنگ زد و با خانوم منشی در مورد علایم بیماریش صحبت کرد و او با شنیدن صحبت های شوشو جان به او بین ساعت ۱۱ تا ۱۲ وقت مراجعه داد و او بی صبرانه منتظر بود تا در زمان مورد نظر در مطب دکتر حاضر باشد. در همین حین فکری به ذهنم رسید و به او گفتم تو که به مطب دکتر می روی شرح حال من را هم به او بگو و این که هنوز هم بعد از آخرین مراجعه به شما همچنان سرفه می کند. او به من گفت خوب این چه کاریست، تو هم آماده شو تا به اتفاق به مطب دکتر برویم و خودش تو را ببیند. من که این راه را با ماشین میروم تو هم که پای من را لگد نمی کنی آماده شو تا با هم برویم. من هم که دیدم او راست می گوید آماده شدم تا به اتفاق به دکتر برویم. هنگام خروج از در یادم افتاد که ماسکم را بر نداشتم و وقتی به عقب برگشتم اتفاقاً پایش را لگد کردم. به من نگاه معناداری کرد و من هم اصلا به روی خودم نیاوردم. ماسک را برداشتم و به سمت ماشین حرکت کردم. شاید شوشو جان با خود میگفت کاش این پیشنهاد را به او نمیدادم چون به ضرر او تمام شد. حالا بشنوید ادامه داستان را.
سوار ماشین که شدم خودم را در آینه نگاه کردم با ماسک در صورت، عینک دودی به چشم و دستکش به دست عین دلقک های سیرک شده بودم و به خودم خندیدم. تا رسیدن به مطب دکتر همچنان سرفه می کردم و نفسی تازه نکرده دوباره شروع می شد. خلاصه سرتان را درد نیاورم به محض ورود ما به مطب سرفه هایم هم بیشتر شد. نمیدانم چرا انگار یکی دستش را تا آخر حلقم فرو برده بود و با ناخن های بلندش می خراشید و من هم از شدت خارش سرفه هایم شدیدتر شده بود به طوری که از چشمانم اشک می ریخت و از بینی ام هم آب سرازیر شده بود. از نظر من صحنه بسیار وحشتناک بود به خصوص وقتی که چهره های پشت پیشخوان را میدیدم انگار آنها شاهد یک فیلم ترسناک بودند.
هنوز شوشو جان نگفته بود که ما وقت دکتر داریم که یکی از خانمهای کمک پزشک به سمت من آمد و از فاصله دور و با احتیاط پرسید: چند وقت است که سرفه می کنید؟ تب و لرز دارید؟ می توانید درست نفس بکشید؟ او تندتند و یک نفس سوال میکرد و من هم که سر گیجه گرفته بودم، گفتم: نزدیک به دو ماهی هست که سرفه می کنم و اینکه تب ندارم ولی لرز چرا، دو روز پیش داشتم. اصلا انگار به جواب های من گوش نمی داد و نمی شنید که من تقریباً دو ماهی است که سرفه می کنم. او با خود می گفت تب ندارم ولی لرز دارم! مگر می شود که لرز کنی ولی تب نداشته باشی؟ خلاصه او مرا با احتیاط به طرف اتاق انتظار راهنمایی کرد. خوشبختانه کسی در اتاق نبود وگرنه حتما از ترس سنکوب میکرد. در همین حین کمک دکتر دیگر به سراغ پزشک عمومی ما رفت و او را با خود آورد. چه لباس خنده داری پوشیده بود با گان و دستکش و عینک، به نظرم خیلی عجیب آمد. ولی خوب او حق داشت و او مجبور بود روزی چند بیمار شاید بد حال رو ببیند که مبتلا به این ویروس چینی شده باشند. به نظرم خانم دکتر خیلی لاغر شده بود و نشانه هایی از ترس و غم و اندوه در چهره اش نمایان بود. خانم دکتر ما را به طرف اتاق خودش راهنمایی کرد. به محض ورود به اتاق خانم دکتر سرفه هایم خفه کننده شد. نمیدانم چرا ولی همیشه اتفاقی که نباید بیفتد، میافتد! خانم دکتر خیلی ترسیده بود و بدون هیچ گونه حرکتی فقط گفت همان جا بنشین تا به خانم دکتر دیگر که مجهز به لباس مخصوص است بگویم از شما تست کرونا بگیرد. بیچاره شوشو جان، اصلا کسی او را نمی دید، در اصل بیمار اصلی او بود. من بعد از دوماه اگر کرونا داشتم، با این سرفه های عجیب، الان پیش ملکالموت بودم و داشتم از آن بالا به پایین می نگریستم و شاید یک فنجان چای سبز در دستم بود و با آرامش و فارغ از هر گونه دردسری می نوشیدم و به این مردم وحشت زده فکر میکردم. خلاصه خانم دکتر دیگر با لباس فضایی خودش وارد اتاق شد و گفت ماسک را از صورتت برنمی داری تا من از شما تست کرونا بگیرم و نتیجه را به اطلاع شما برسانم. او از فاصله ای دور و با احتیاط به طرف من خم شده بود. به ناگاه آن سیخونک لعنتی را به داخل بینی ام فرو کرد. انگار به مغزم رسید، از شدت درد حالت تهوع بهم دست داده بود. تست را که گرفت، پزشک خودمان رو به همسرم کرد و گفت: آره! باید شما هم تست بدهید چون در یک خانه زندگی می کنید و شاید شما هم مبتلا شده باشید. شو شو جان با حالتی مظلومانه گفت: چه عجب شما من را هم دیدید! از او هم تست گرفتند.
خانم دکتر به ناگاه گفت: تست خون! باید آزمایش خون هم بدهید! اینجوری مطمئن تر است. وقتی می خواست
از من تست خون بگیرد انگار از ترس هول شده بود رگ دستم را پیدا نمیکرد. ۱۰ دقیقه طول کشید تا او دو سرنگ خون از من گرفت. عرقی سرد تمام پیشانی اش را پوشانده بود. انگار تا به حال بیماری مثل من ندیده بود. بعد گفت به علت زیاد بودن تست ها ممکن است ۲۴ تا ۴۸ ساعت طول بکشد تا جواب آزمایش را به ما بدهند. ما هم به محض دریافت نتیجه را به شما اطلاع میدهیم. او ما را تا دم در مطب راهنمایی کرد و گفت همین جا بمانید تا من برگه های مرخصی استعلاجی را برای شما بیاورم. در را که بست احساس کردم نفس راحتی کشید و بلافاصله با برگه های امضا شده برگشت و ما هم به طرف ماشین حرکت کردیم. داخل ماشین که سوار شدم سرفه هایم کمی کمتر شد و نفسم بهتر بالا می آمد. شوشو جان گفت: فقط خانم دکتر را ترساندی.
بعد از رسیدن به خانه شوشو جان به رئیس بخش خود زنگ زد و شرح ماجرا را گفت و اعلام کرد که ما منتظر جواب تست کرونا هستیم. با این جمله انگار برق سه فاز از سر رئیس گذشت و آن کلمه بی ادبانه آلمانی را غیر ارادی به کار برد، چون می دانست اگر مثبت باشد یک فاجعه است و باید تمام کارکنان را برای تست کرونا به بیمارستان بفرستد.
۴۸ ساعتی از زمان تست کرونای ما گذشته، به شوشو جانم گفتم: عجب بیماری عجیبی است این نانجیب و چه ترس و دلهره ای در بین مردم راه انداخته و چه کارهایی از دستش برمی آید این ویروس ووهانی. همش منتظر تلفن خانم دکتر بودم. احساس بدی داشتم و با خود فکر می کردم نکند من هم مبتلا شده ام و خودم خبر ندارم. چرا زنگ نمی زند تا خیالم راحت شود. این اضطراب تهوع آور ولم نمیکرد و چشمانم دور دور میزد و گوشم به زنگ تلفن بود. بالاخره تلفن مورد نظر زنگ خورد. همسرم صدای آن را روی بلندگو گذاشته بود تا من هم بشنوم. خانم دکتر پشت خط بود. تن صدایش مهربان و خوشحال بود. حدس زدم که خبرهای خوشی دارد و همین طور هم بود تست کرونای ما منفی بود. هورا… و من از شادی رقصیدم و خدا را هزار مرتبه شکر گذار شدم و همچنین خوشحال بودم که بقیه هم از این استرس زجر آور خارج شدند.
شقایق شاددل از کلن آلمان