با یاد نجف دریا بندری
گلناز غبرایی
امروز در میانه ی کتاب «وزن کلمات» خبر فوت نجف دریابندری را شنیدم. از وقتی که این رمان، آخرین کتاب پاسکال مرسیه را شروع کرده ام، به یاد بسیاری از مترجمین ایرانی می افتم. به یاد همه ی آنها که با تلاش و بی ادعا کاری کردند که آثار مهم جهان در زبانی دیگر متولد شود و ما امکان آشنایی با آنها را داشته باشیم. آنها که امانت داری و عشق شان به ادبیات ما را با دنیایی آشنا کرد که قهرمان اصلیاش کلمات اند.
………………………..
حالا که یکی بهترین هایمان را در این زمینه از دست دادهایم دلم میخواهد به یادش نامهای از این کتاب بینظیر را ترجمه کنم. نامهای که در آن قهرمان داستان ما که او هم مترجم است از مرگ همسر ناشرش برای او که دیگر نیست می نویسد.
…………………………………………………………………………..
من اولین کسی بودم که تو را در آن حالت دید. نصفه شب، تشنه از خواب برخاستم و در راه آشپزخانه نور را در اتاق نشیمن دیدم. نور آباژور و تو که در گوشه ی کاناپه نشسته بودی، همان جا که گاهی تا اعماق شب برای مطالعه می نشستی. یک فنجان چای نصفه روی میز کوچک بود. داشتی نسخهی اصلی یک کار جدید را می خواندی. بالاتنه ات کج شده بود، سر کمی چرخیده ات به سمت جلو خم شده و چشمانت در پس عینک قرمز بسته بود. دستت که با آن در جزوه می نوشتی به سمت روکش کاناپه لغزیده و مداد از میان انگشتانت رها شده روی زمین افتاده بود. آن دستی هم که جزوه را نگه می داشت، شل شده و فقط دسته ی مبل جلوی افتادنش روی زمین را گرفته بود.
همچنان خواب آلود در اولین نگاه گمان کردم که خوابت برده. اما در همان حال که قدم به قدم از عرض اتاق نشیمن می گذشتم برایم روشن شد که این امکان ندارد. در پیکرت همه چیز خاموش شده بود. دیگر در آنجا کسی نبود که بشود بیدارش کرد. قطعیت این احساس مرا سر جایم میخکوب میکرد. روبه رویت که رسیدم دیدم نفس نمی کشی. حتماً بچهها را صدا کردم، چون یکباره پیدایشان شد. یادم میآید که حرکت بعدی برداشتن عینک از چشمت بود، سرت را نگه داشتم و سعی کردم بیدارت کنم. چهرهی بچهها جلوی چشمم میآید؛ از غصه و درد رنگشان پریده بود و نمیدانستند باید چه کاری بکنند. سوفیا یک بالش دیگر آورد و گذاشت زیر سرت ، جزوه را روی میز و دستانت را روی زانو گذاشت.
در سکوت و تقریباً بی حرکت نشستیم. نمیدانم تا کی، ساعتها در این شب نشانگر گذشت زمان نبودند. بدون آنکه سخنی بگوییم احساس میکردیم که هنوز نمیخواهیم کسی را خبردار کنیم. هنوز جهان باید پشت در می ماند. گاهی نگاهمان به هم میافتاد . نگاهی که در آن بیچارگی و غصه باورنکردنی را با هم قسمت میکردیم و تلاش مان را در برابر هجوم درد و وحشت که داشت از پا درمان میآورد. گاهی نگاه مان فقط از پیگر بیجان تو روی کاناپه می گذشت ولی گاهی هم کمی بیشتر روی آن میماند و میدیدیم که هر برای هر کدام مان چقدر تحمل این لحظه و این نگاه دشوار است.
من نگاهم را دوباره از تو برمی گرداندم ، چون طاقت این سکون وحشتناک را نداشتم. تصاویری از تو در حالی که می دویدی ، شکلک می ساختی، می خندیدی و می رقصیدی، وقتی که با آن انرژی و هوشیاری و آن رأی مستقل پا به لحظه ی بعد ، ساعت بعد و آینده می گذاشتی، یکباره برسرم آوار میشد. امکان نداشت همه ی اینها یک دفعه به پایان رسیده باشد. پرده پایین بیافتد و همه چیز در سکوت و سکونی بازگشت ناپذیر فرو رود. تصاویر زندهای که همه ی ما با آن نفس کشیدیم و زندگی کردیم، با توفان ویرانگر درون فروریخت، طوفانی چون انقلابی که از کنترل خارج شده باشد. صدای قدم هایت را بر پارکت ، صدای حرف زدنت را با تلفن در نشر میشنیدم ، تو را میدیدم که چطور موهایت در باد آشفته میشود وقتی می دویدی یا در کشتی بودیم، میدیدم که چطور عینک قرمزت را در موهایت فرو میبردی و فنجان اسپرسو به دست می خندیدی، پا بر زمین کوفتنت را وقتی فکر میکردی کسی سرت کلاه گذاشته، می شندیم. خودم را میدیدم که کنارت در آلفا رومئو نشستهام و تو چنان پا روی گاز گذاشتهای که احساس چسبیدن به صندلی را دارم. چطور میشود که همه ی اینها در عرض یک لحظه به شکلی غیر قابل بازگشت تمام شود. نه نه . صاف و ساده امکان ندارد.
وقتی دوباره شجاعتش را پیدا میکردم که به تو نگاه کنم، به نظرم میرسید که چهره ی بی حرکتت، کمی بی حرکت تر شده، خطوطش انگار عقب نشسته باشند.چهره ای که از دنیا دور شده و دیگر به آن باز نخواهد گشت. به نظر میرسید که رنگت یک درجه سفید تر شده باشد.
گفتم :«دلم میخواهد آخرین جملاتی را که خوانده بشنوم. آخرین کلماتی که جلوی چشمش دیده وبه افکاری که برای آخرین بار در ذهنش بود، فکر کنم. »
سیدنی جزوه را برداشت و شروع به خواندن مطلب کرد. خواند و خواند، من، آن طوری که فکر میکردم تو میخوانی و میاندیشی خود را جای تو دیدم و با ذهن تو شنیدم. چنان در نقشم فرو رفتم که برای یک لحظه موفق شدم فراموش کنم که تو دیگر هیچ کلمهای را نخواهی شنید و هیچ فکری نخواهی کرد.
سیدنی دست از خواندن کشید و بیحال گفت:« اینجا خط کشی تمام شده، از اینجا دیگر نخوانده.»مدتی به جزوه نگاه کرد و بعد آن را بست و دوباره روی میز گذاشت. سوفیا گفت :« موسیقی هم گوش میکرد.» و به صفحه ی روی گرام اشاره کرد. رفت و روشنش کرد. ویلوون باخ. بعد از چند دقیقه بلند شد و چراغ را خاموش کرد. ما تمام صفحه را گوش کردیم. در تاریکی سعی کردیم تصور کنیم که تو صداها در گوش تو چه آهنگی داشت. ما از پایان موسیقی می ترسیدیم و هر بار که بعد از مکثی کوتاه بخش دیگری شروع میشد، احساس رضایت میکردیم.
نور پریده رنگ روزی بارانی در زمستان از پشت پرده به اتاق نفوذ کرد. چهره ی سفیدت که روی بالش بود کم کم از میان تاریکی پدیدار شد. تصور اینکه نور تازه هیچ چیزی را تغییر نخواهد داد، وحشتناک بود. دیدم که امیدی پنهان داشتم که با رسیدن صبح همه چیز درست شود و تو با ما پا به روزی نو بگذاری. امیدی چنان قوی که به محض تلاش عقل برای تصحیح آن، دوباره جا باز میکرد. هیچ وقت چیزی چنین قطعی را تجربه نکرده بودم که نشود به هیچ وجه آن را به حال اول بازگرداند. تقریباً جا دادنش در مکان غیر ممکن بود…
برگرفته از پیج فیسبوک گلناز غبرایی