– سالها در شرکت نفت در جنوب ایران کارمند و مهندس نفت بودم و از نزدیک با جغرافیا، بافت، فرهنگ و میزان فقر در عین ثروت نهفته درمنطقه آشنا بودم. جنوب آب ندارد، هوا ندارد و نان هم ندارد.
اولین باری که بانو اختر را دیدم در گردهمایی های سیاسی و اکسیون های اعتراضی درکلن آلمان بود. زنی به تمام معنا پرانرژی و پر از عشق به وطن. مدتها در فضای مجازی و شبکه های خبری اخبار و مطالبش را دنبال میکردم. مسجد سلیمانی ها اکثرا لرزبان هستند و قوم و طایفه ای بزرگ که عمدتا پشت همند. این داستان تقدیم میشود به بانو اختر قاسمی به خاطر عشقش به زادگاه یا محل خاطرات گذشته اش در مسجد سلیمان که از آن اقتباس کرده ام.
مهدی قاسمی
دخترمسجدسلیمون
در دوره سربازی که در تهران افسر وظیفه بودم، یک هم خدمتی داشتم به نام آقای مرادی اهل مسجدسلیمون بود. لیسانس ادبیات داشت و عاشق نوشتن. مرادی عاشق دختر عموش بود و به عشق او روز و شب مینوشت.
یکی از نوشته هایش رمانی بود که هر روز قسمتی از آن را می نوشت و شب ها در خوابگاه افسران که هم اتاق بودیم برایم روخوانی میکرد. اسم رمانش “دختر مسجدسلیمون” بود. ستاره اسم معشوقه مردی که از این به بعد به اسم کوچکش علی از او نام میبرم، عقل و هوش از سرش برده بود. چه شب هایی که تا صبح زیر نور شمع (چون ده شب به بعد تو پادگان خاموشی بود) به نوشتن مشغول بود. به همین دلیل هر روز علی سر صف صبحگاهی پادگان به سختی از خواب بیدار می شد و همیشه یا جورابش روی شلوارش بود یا موهاش پریشون.
علی با اون سبیل نازک و بامزه مثل خیلی از بختیاری ها و قد نسبتا کوتاه و بدن ورزیده اما استخوانی اش، دائم باعث بی نظمی ستون افسران در رژه صبحگاهی بود. بعضی وقت ها هم از افسران کادر به خاطر همین بی نظمی جریمه یا اضافه خدمت می گرفت. ولی او اهمیت نمی داد و باز هر شب به عشق ستاره می نوشت.
علی گاهی هم صبح ها بعد از مراسم صبحگاهی یکراست میومد سر وقت من و شروع می کرد به خواندن مابقی رمان “دخترمسجد سلیمون”. گویا توی اون پادگان با حداقل هزار تا آدم فقط من بودم که به نوشته هایش گوش و دیده می دادم. یک قسمت از رمان “دختر مسجد سلیمون” را با هم بخوانیم:
..ستاره اون روز طبق قرار نانوشته هر روز از سر کوچه می گذشت. او از عمد هر روز سر ساعت معینی که می دونست من هم سر کوچه منتظرش هستم، از همان گذر همیشگی با اون چادر گل گلی و موهای پریشونش میگذشت. ستاره اما اون روز بر عکس روزهای دیگه کمی دیر کرده بود. من داشتم کلافه و نگران می شدم که ستاره بالاخره به محل قرار، زیر همون درخت توت همیشگی توی کوچه تنگ و باریک رسید. من طبق روال هر روز پشت سرش پیچیدم تو کوچه تا از نزدیک دو کلمه ای هر چند کوتاه حرف بزنیم.
اون روز برعکس همه روزها که زود و تند میومد و میرفت، ایستاد و یکهو برگشت تو کوچه تنگ و باریک و خودشو انداخت تو بغلم و گفت :علی، عزیزم، پس کی میایی خواستگاریم؟ بووام می خواد منو به پسر حاج طهماسب شوهر بده!
پسر لوس حاج طهماسب از بازاری های شهر بود که به غیر پول باباش هچ خاصیتی نداشت. دستی تو موهای فرش کشیدم و گفتم: ستاره ناراحت نباش هیچکی حتی عمو هم نمی تونه منو از تو جدا کنه. شروع کردم به دلداری دادن که یکهو از پشت سر ضربات سخت و پشت سر هم دمپایی زن عمو را روی سر و پیکرم احساس کردم که ذلیل مرده چشم سفید،چشمم روشن، اینجا چه غلطی میکنید؟ و …
زن عمو همچنان در حال فحش و ضرب و شتم من و ستاره بود که یکهو امیر داداش بزرگم که زن و دو تا بچه داشت برحسب اتفاق از راه رسید و اونم شروع کرد بد و بیراه گفتن… بعد هم گفت ما تو این شهر آبرو داریم هر غلطی هم میخواهید بکنید، تو خونه بکنید نه کف محله و خیابون…
علی یک دفعه رو کرد به من و گفت :امروز تا اینجاش نوشتم مهدی! به نظر تو در آخر این رمان ستاره زن من میشه؟ منم به شوخی جواب دادم: علی رمان خودته طوری بنویسش که حتما بشه.
علی گفت: کاشکی به این سادگی بود رفیق! تو طایفه مارو نمیشناسی و شروع کرد از طایفه و فامیلش گفت که چه تعصباتی دارند و چه مشکلاتی در سر راه شونه.
علی در آخر گفت: خودمم نمیدونم آخر داستان چی از آب درمیاد. نمیخوام دروغ و یا رویا بنویسم.
علی روزها و روزها به عشق دختر عمو رمان “دخترمسجدسلیمون” رو با همان شرحی که قبلا گفتم مینوشت و هر روز برای من می خواند. گاهی غم بود، گاهی عشق، گاهی بوسه و آغوش و گاهی یاس و نامیدی، گاهی سورنای شادی و…
شش ماه گذشت و علی هنوز به قول خودش داستانو به نیمه هم نرسونده بود. دیگه کم کم به علی و رمانش عادت کرده بودم. فقط مشکل اصلی این بود که این اواخر تم داستان داشت به سمت یاس و مشکل و اختلافات و ناامیدی میرفت و این نگرانی من رو برای علی دو چندان میکرد. علاوه به بیداری های شبانه از غذا هم افتاده بود.
صبح ها علاوه بر پف زیر چشم که ناشی از بی خوابی بود، سرخی چشم هاش را میدیدم که به وضوح نشانه اشک های نیمه شبش بود. یک روز صبح که از خواب بیدار شدم علی را که طبق معمول من به زور از خواب بیدار میکردم، در تخت خوابش ندیدم. هم تعجب کردم و هم نگران شدم. آخه تو یک سال گذشته همچین چیزی اتفاق نیفتاده بود. کمی منتظر شدم اماخبری ازش نشد. یک دفعه نظرم به دست نوشته ای که بالای تختم آویزان شده بود، جلب شد. کوتاه نوشته بود: «الان ساعت سه صبحه و نخواستم بیدارت کنم. من رفتم مسجد سلیمان. برایم دعا کن.» خشکم زده بود. اون روزها هم که مثل الان که موبایل و اینترنت و ایمیل نبود که باهاش تماس بگیرم. نگرانش شده بودم. نمی دونستم اون وقت شب چطوری از پادگان خارج شده بود. شماره تلفنی هم از بستگانش نداشتم. چاره ای نبود باید منتظر می شدم تا ازش خبری برسد. یعنی چه اتفاقی می تونه افتاده باشه؟!
سه هفته گذشت و خبری از علی نشده بود. دلم برای خودش و شنیدن ادامه رمانش تنگ شده بود. یعنی الان علی چه میکرد؟ آخر رمانش چه میشه؟ دختر مسجدسلیمون و علی الان در چه حالین؟…
یک روز صبح از درب دژبانی پادگان من رو خواستند. وقتی رفتم دژبان گفت این نامه برای شماست. روی اون نامه آدرس پادگان بود و برای من! تعجب کردم آخه تا اون موقع هیچکی برای من نامه نفرستاده بود. در نامه رو که باز کردم دست خط علی رو زود شناختم. با عجله و اشتیاق شروع کردم به خواندن نامه.
سلام رفیق عزیزم مهدی،
امیدوارم حالت خوب باشد و خوش باشی ،حتما الان که این نامه را می خوانی من و ستاره دیگر تو این دنیا نیستیم ولی از آنجا که متن رمان “دختر مسجدسلیمون” را فقط برای تو خوانده بودم و از اول آگاه بودی خواستم که پایان رمان هم را کامل کرده باشم و برایت بفرستم. من آن شب از پادگان و از زیر سیم های خاردار فرار کردم. چند جای بدنم هم در اثر برخورد با سیم های خاردار زخمی شد. خونی و زخمی خودم را به ترمینال جنوب رسوندم و تکه تکه با اولین اتوبوس هایی که به مسجدسلیمون میرفت خودمو به شهرم رسوندم. آخه ستاره گفته بود که امشب بخاطر مخالفت های پدرش با ازدواج ما و اینکه می خواست اونو به زور به پسرحاج طهماسب بدن، دیگه بریده و تصمیم به خودکشی داره. منم همون شب که از تلفن پادگان و توسط متصدی مخابرات که اون هم خوزستانی بود با ستاره تماس گرفته بودم از تصمیمش باخبر شده بودم. بی درنگ به سمت مسجد سلیمان راه افتادم. نزدیکی های عصر که به مسجد سلیمون و خونه عمو رسیدم دیگه خیلی دیر شده بود. خونه عمو غلغله و پراز شیون بود. ستاره من خاموش شده بود و رمان من با سیاهی به پایان رسیده بود. الان که این نامه را می نویسم و دقایقی دیگر نامه را به صندوق پست می اندارم ساعت از سه بامداد گذشته است و من تعداد زیادی قرص خورده ام. دیگر صدای من را نخواهی شنید. ستاره در حجله ابدی منتظر من است.
قربان تو
علی
Facebook Comments Box