چند سال پیش تابستون در فیسبوکم چشمم به یک آگهی فروش یک تابلو نقاشی افتاد که به آلمانی و با یک آی دی فیسبوک نامفهوم و یک عکس با پروفایل و یک گل نوشته بود که به همراه یک گلدان قدیمی به فروش میرسد و قیمت کمی برای اون تعیین کرده بود. من هم چون به تابلو و گلدان علاقه دارم و دیدم قیمتش مناسب است به مسنجر فیسبوک آگهی دهنده پیغام دادم و با اندکی چانه زدن سر قیمت به توافق رسیدیم. فروشنده گفت که باید شخصا آنها را ببرم و پولش را همانجا نقدی پرداخت کنم.
یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی
طنز یکشنبه با کافه آقا مهدی از دوسلدورف
مهدی قاسمی
آدرس شهر کلن بود، شهری که مقصد هفتگی محل کاری من بود، قرار گذشتم و روز موعود بعد از انجام کارم به محل مورد نظر رفتم.
اون روز لباس کار تنم بود و کمی به هم ریخته. دروغ چرا، قیافه ام مثل اون هایی که تازه از قبرستون فرار کرده بودند، شده بود. بارون هم میومد و گل و شل روی لباسهام بود با کفش ایمنی و موهای به هم ریخته و صورت اصلاح نکرده به آدرس مورد نظر رسیدم. زنگ خانه را زدم. خانمی از آیفون جواب داد که برای بردن سفارش به طبقه دوم بروم. در را باز کرد و رفتم بالا. درب آپارتمان که باز شد خانم از همون نظر اول و از ظاهرش فهمیدم ایرانی است. ضمن صحبت و نشان دادن تابلو، از او به آلمانی پرسیدم که ایرانی هستید؟ خانم مثل برق زده ها و خیلۍ سرد و رسمی و با یک نگاه عاقل اندر سفیه گفت آره ایرانیم.
خلاصه تابلو و گلدان را گرفتم و پول را دادم و خداحافظی کردم که برم یک دفعه اون خانم پرسید: آقا یک تعداد لباس هم برای فروش دارم که اگر بخواهید نشونتون بدم؟ مال شوهرمه و فکر کنم سایز شما بشه…
یه کم یکه خوردم و گفتم: نه خانم، مرسی. من فقط از تابلو خوشم اومده و معمولا لباسامو از فروشگاه می خرم نه دست دوم. خانم ایرانی یک دفعه عصبانی شد و با پوزخندی گفت: آره معلومه از لباساتون که همه مارکن!
نمی دونستم اون موقع چی جوابشو بدم. از یک طرف زن بود و از طرف دیگه بی ادب. باید یک پاسخ به بی ادبیش میدادم ولی بی خیال شدم. بی خداحافظی رفتم بیرون و البته با دلخوری. او باز سرشو از لای درب آپارتمانش بیرون کرد و با لحن مسخره ای گفت: خوش اومدی و درو محکم کوبید به هم.
بیچاره “من”، چقدر مظلوم. از آپارتمان که اومدم پایین، سوار ماشین شدم و راه افتادم. دو تا کوچه پایین تر یک کیوسک دیدم. گرمم بود و تشنه و کلافه. بغل کیوسک پارک کردم و سفارش یک نوشیدنی خنک دادم. فروشنده آقایی با موهای کمی جو گندمی بود، تا سفارش دادم فهمیدم ایرانی است. بعد یکی دو دقیقه که با هم به فارسی صحبت کردیم، یک دفعه در لابلای صحبت هامون متوجه شدم که ای دل غافل که دوست هم دوره دانشگاهی من است. سعید (اسم مستعار) دوست پایه و صمیمی من تو اون دوران بود که البته بیش از دو دهه بود که ندیده بودمش. میان صحبتهاش از حال و روزمون باخبر شدیم. او گفت که بیست سال پیش آلمان اومده و متاسفانه ورشکست شده تو این سالها و الانم تو این کیوسک کار میکند. نیم ساعتی که گذشت موقع تعویض شیفتش شد و با اصرارش خواست که به خونه اش برم و یک قهوه با هم بخوریم. من هم چون کار و برنامه خاصی نداشتم قبول کردم.
با ماشین به مقصد مورد نظر رفتیم. اول دیدم که خیابون برام آشناست، بعد دیدم کوچه هم آشناست. بعد یک هو فهمیدم که اونجا همان آپارتمانی بود که چند دقیقه پیش اونجا بودم. خدا خدا میکردم که حداقل اون خونه نباشه، پرسیدم: سعید! کدام طبقه ای؟ گفت: طبقه دوم! برق از کله ام پرید. نمی دونستم چکارکنم. از اینرو گفتم سعید من کاری برام پیش اومده باید برم. اونم گفت مگه میزارم بری بعد بیست سال تازه پیدات کردم!
خلاصه از او اصرار و از من انکار تا بالاخره با زور من رو برد بالا.
زنگ درب خونه شو که زد من کنار و پشت در ایستاده بودم و در نظر اول دیده نمیشدم. به خانمش گفت: آقای مهندس “قاسمی” از دوستان و همکلاسی های قدیمی با منه. منو میگی که کنار درب منزلش و در حالی که هنوز فیس تو فیس نشده بودیم، مثل آدمی که تو هوای شرجی تابستونای عسلویه، هرهر عرق می ریختم.
با راهنمایی دوستم وارد خونه شدم. خوشبختانه با خانمش هنوز چشم تو چشم نشده بودم و خدا خدا میکردم که نشوم. یک راست رفتیم نشستیم روی مبل و گفت خوش اومدی. سعید خانمش را صدا زد و گفت: خانم! برای آقای مهندس یک قهوه بیارید. از من قهوه ای شده اون لحظه اصرار که نه ممنون … نمی خوام و از اون هم سفارش پشت سفارش به خانمش که تو اون زمان تو آشپزخانه مشغول بود. خلاصه کمی گپ و گوی کردیم که دیدم خانم آقا سعید با یک سینی و قهوه و شیرینی اومد تو پذیرایی و تاچشمش به من افتاد بیچاره هول شد و سینی رو گذاشت رو میز و با دهن باز موندش. مونده بود چی بگه، فقط با تته پته خوش اومدید… خوش اومدید… میکرد و من هم هاج و واج مونده بودم چی بگم.
هم خنده ام گرفته بود هم از خجالت، خیس عرق شده بودم. خانمش سریع رفت و تا اون نیم ساعتی که من با دوستم گپ میزدم، شاید از خجالتش آفتابیش نشد. خلاصه بعد از نیم ساعتی گپ و گو، زنده کردن خاطرات و… خداحافظی کردم و رفتم. بعد از اون هم دیگه هیچوقت پیش نیومد که همدیگرو دو باره ببینیم.
Facebook Comments Box