گلچهره یاوری
ديشب قبل از اينكه بخوابم فكرم مشغول مهمترين مسئله روز بود. مسئله كرونا و قدرتي كه بر همه قدرت هاي جهان در حال حاضر حكومت ميكنه. حتی خدا هم سر در گم شده. ديگر نه دعا و نه التماس هیچکدام فايده اي ندارد. بوسيدن ضريح و دست به دامن شدن امامان هم نتيجه اي نداره. كرونا آمد و همه چيز را تحت الشعاع خود قرار داد…
همه باهم غريبه ايم. ديگه نه مجلس ختمي بر گزار ميشه نه يك جشن و سروري. واقعاً كرونا با ما چه كرد و چه مي كند.
بالاخره يك مورد پيدا شد كه تمام جهان در آن مشترك هستند، نه ايران رو ميشناسه نه آمريكا را، نه وزير و نه وكيل و نه فقير و درمانده. هيچكس بر ديگري برتري نداره و همه تسليم اين قدرت از راه رسيده شده اند. و جالبه كه ملت سرزمين گل و بلبل در فضاي مجازي با ساختن جوك هاي جور واجور صداي قهقهه خنده را در خونه هاي سوت و كور بر پا كرده و دل ها اگر چه نگرانند و دلتنگ اما خنده چاشني دلتنگي هاشون شده و این هنر هم نزد ايرانيان ست و بس.
امروز مادر بزرگ با تني لرزان وقتي از خواب بيدار شد، مثل هميشه دست به دعا شد براي سلامتي فرزندانش و نوه ها و همه ملت دنيا دعا كرد. بعد دست به كمر و لنگ لنگان به طرف تلويزيون رفت اونو روشن كرد و باز صداي گوينده دلش رو بيشتر لرزوند. کانال ها را عوض كرد ولي هر كانالي بوي نا امني مي داد. تلويزيون رو خاموش كرد و به طرف آشپزخونه رفت زير كتري رو روشن كرد چاي رو دم كرد و مثل هميشه پنير و گردو رو روي ميز گذاشت، به طرف جا نوني رفت يك دفعه با تأسف جا نوني رو خالي ديد و گفت: آ…خ، نون كه ندارم حالا چه بايد بكنم و هاج و واج مانده بود.
مادر بزرگ عاشق صبحونه ست و بيشتر از همه وعده هاي غذا صبحونه را با اشتياق مي خوره. دلگير مي شه و روي صندلي مي شينه و به پنير و گردو و فنجون چايش چشم ميدوزه به دنبال چاره اي ميگرده. در خونه همسايه رو كه روش نميشه بزنه و ازش نون بگيره تازه همسايه جوونه و بچه كوچيك داره شايد به خاطر كرونا در رو هم روش باز نكنه. تو خيالش ميگه خب زنگ ميزنم به مهدي پسرم فوري برام نون مياره ولي قيافه عروس خانمش مياد جلو نظرش كه داره ميگه: آخه مهدي تو اين اوضاع و احوال كرونايي مامانت چه توقعي ازت داره. واقعاً كه…
مادربزرگ پشيمون ميشه. ميگه خوبه به مينا زنگ بزنم اون بالاخره دختره و دلسوز تره. ولي خيلي زود پشيمون ميشه فكر ميكنه خب گيرم اونم اومد و برام نون آورد، اگه ويروس رو هم با خودش بياره چي؟ تازه شايدم شوهر اونم راضي نباشه.
بغض گلوش رو مي گيره، چاي سرد شده رو مي ريزه مي ره سراغ قرص هاش. يك دفعه ياد حرف دكترش مي افته كه گفته بود: مادر اين قرص هارو بعد از ناشتا بخور به خصوص متافورمين رو… قرص ها رو هم زمين ميزاره و رو تختش دراز مي كشه و با چه كنم، چه كنم درگير ميشه و بي اختيار با عصبانيت ميگه: لعنت به اين كرونا… اين ديگه از كجا اومد؟! بدبختي كم داشتيم اينم رو سرمون هوارشد…؟!
و بعد ساعتها به كرونا فكر كرد و فكر اينكه نون كه تموم شد، خب گوشت و مرغش هم تموم ميشه و..، اگر كرونا همچنان ادامه داشته باشه آخرش چي ميشه و به اين نتيجه رسيد كه شايد روزي تسليم كرونا شود نه تنها او بلكه همه دنيا و با اين فكر از جا پريد و به خود نهيب داد كه نه نبايد تسليم شود و به زيبايی هاي زندگيش فكر كرد و با همه تلخي ها لبخند زد.
اختر نیوز:
_ در عکس رنگی خانم یاوری نفر وسط است و در عکس سیاه و سفید سمت چپ نفر اول ، در عکس سمت چپ پایین نفر اول آقای منوچهر یاوری
– این مطلب در اوایل ماه آپریل برای پروژه خاطره نویسی دوران کرونا فرستاده شد که در همه ی شبکه های مجازی منتشر شد.
بسیار دلنشین بو. دسبک نوشتنتون منو برد به سالهای گذشته ،اونوقتا که سیزده چهارده ساله بودم. اینگار نشستم تو چهارصد دستگاه وسط بلوار، هوای لطیف دم غروب شبهای تابستون و نسیم گرم روی پوست صورتت. برای لحضه ای احساس کردم تو خونم، تو محلمون تو وطنم. گرمای نوشتارتون مثل آبگوشت مامانم بود بوی خونه میداد. سپاس از اهدای این لحضه یقشنگ و خاطره انگیز، سپاس.