مهدی اخوان لنگرودی شاعر و نویسنده ایرانی 5 خرداد 1399 در وین در گذشت. او ترانه سرا هم بود و شاعر ترانه معروف «گل یخ» که با صدای مخملی کوروش یغمایی خوانده شد. از کتاب های معروف مهدی اخوان لنگرودی میتوان به اولین کتاب شعر او با نام «سپیدار» و همچنین کتاب داستان «آنوبیس»، «یک هفته با شاملو» و «از کافه نادری تا کافه فیروز» اشاره کرد. او از دوستان نزدیک و همشهری رضا مقصدی شاعر ایرانی ساکن آلمان بود. رضا مقصدی در سوگ رفیق خود رنجنامه ای زیبا در فیسبوک خود منتشر کرد که اختر نیوز با اجازه ی نویسنده آن را به یاد شاعر و نویسنده ایرانی، مهدی اخوان لنگرودی منتشر میکند و به رضا مقصدی و جامعه فرهنگی ایرانی بخصوص جامعه ادبی تسلیت می گوید.
………………………………..
رضا مقصدی
“من از یادت نمی کاهم”
به عزیز ِخاطره هایم: مهدی اخوان لنگرودی
…………………………
مهدی ِازدست رفته ام!
درنیمه های پریشب با یکی از عزیزان ِخاطره انگیزم در لاهیجان، در باره ی ظرفیتِ زیبای عاطفه ی عاشقانه حرف می زدیم، به ناگهان به مضمونی مهرآمیز وُ باریک، نزدیک شدیم که گوشه های تاریک آن را نمی شناخت. برای روشن کردن ِآن گوشه ها گفتم گوشی را نگهدار. برخاستم. دستی به لابلای کتابهای ِکتابخانه ام بُردم. “سپیدار”، نخستین کتاب شعرت را که درسال 45 خورشیدی منتشرکرده بودی یافتم دو سه فراز از شعر”یادها” را که روشنگر ِحرفهای مان بود آرام وُ آهسته اما با صدایی شفاف خواندم:
ای آشنای گرم ِفریبنده چون سراب
دیشب به یاد روی تو تا صبح، سوختم .
تو بی خیال ِآنچه که بر ما گذشته بود
من با خیالِ خویش، به در، دیده دوختم.
جای تو سبز بود وُ ندیدی که یک زمان
نقش ِ خیالت از سرِ من، دست بر نداشت.
بی تو برای روی تو تنها گریستم
جُز دل کسی ز حال من وُ دل، خبر نداشت
یاد شبی که باز تو بودی به روی “سِن”
روبان ِ سرخ، جلوه به موی تو داده بود.
می خواندی این ترانه که: “ای وای مادرم”
آتش به جان ِ خسته ی من اوفتاده بود.
وقتی دانستم زبان ِعاشقانه ی این شعر، در جان ِ مشتاق وُ منتظر ِدوستم جایی شایسته یافت این بار تمامی ِآن شعر را که در قالب “چهارپاره” است از آغاز تا پایان، اما با صدایی بلند خواندم و خود را به خاطره ی معطر ِسالهای دور در “دبیرستانِ عفت”، پیوند زدم وقتی که دخترِ زیبای شهر، شعرِ پُر شورِ”ای وای مادرم” اثر استاد شهریار را آنگونه خوانده بود که آتش به جان ِخسته ی همه ی ما افتاده بود.
دیشب به پَشوتنِ (آل بویه)، شاعر ِنانوشته ها و دوست صمیمی وُ فرهیخته ی همه ی فصل های من وُ تو تلفن کردم و به روالِ همیشه، “از ری وُ رُوم وُ بغداد” سخن گفتیم و همه ی حرفهای گفته شده ی شب ِ پیش ِ با آن دوست را با او در میان نهادم که جان ِجوان ِ شکفته اش تا هنوز، شیفته ی حرفهای شاعرانه وُ عاشقانه است. طُرفه آنکه مضمون ِ گفته های ما با شیدایی های تو رَقم خورده باشد.
“پَشوتن”، پس ازشنیدن حرفهای من، درآمد وُ گفت: تو همیشه روی همین شعر مهدی، تاکیدی ویژه داشتی. گفتم یادت نیست بیست وُ چندسال پیش، وقتی نخستین شبِ شعرِ مهدی به همراهی ِ”ابی کاکوان” و دوستان دیگر در دانشگاه وین برگزار می شد تو سرگرم نوشتن ِمتن ِ معرفیِ شاعر شدی و من درگیر ِچانه زدن در انتخاب شعرها با او بودم و به ویژه روی همین شعر، انگشت گذاشتم. مهدی نمی پذیرفت و می گفت این شعر در سال 45 نوشته شده است. من گفتم چه مانعی دارد؟ در عوض، زبان اش صاف وُ سالم وُ سرراست است و بیانی صمیمانه وُ عاشقانه دارد. دیگر اینکه: زبان ِعشق، زمان ندارد.
اتفاقا پس از خوانش ِ پاره ای از ترجمه های شعرهای مهدی به زبان آلمانی از سوی خانم “هاکرمولر” کافکا شناس اطریشی، خوانش ِ این شعر، بخاطرِ زبان ِ آرام وُ رام اش، فضای تلطیف یافته ای را فراهم کرد. از قضا، فریدون فرخ زاد، آن شب در آستانه ی درب سالن در کنار من ایستاده بود و چون چهار پاره های فروغ را به نیکی می شناخت و خود دستی، دُرست در چهار پاره سرایی داشت گهگاه به من نگاه می کرد وُ سری به تحسین وُ آفرین تکان می داد.
به اینجا که رسیدم از پشوتن پرسیدم: از مهدی چه خبر؟ گفت سخت مریض است. گفتم این را می دانم. گفت هرچه زنگ می زنم جواب نمی دهد. گفتم یکی دو روز دیگر خودم برایش زنگ می زنم.
پس از این، حرف مان به “گل ِیخ” کشید. گفتم حسن گلنراقی با “مرا ببوس” یک ترانه ی معتبر وُ ماندگار را با شعری از دکتر حیدر رقابی(هاله)، مهمان ِحنجره ها کرد و مهدی هم با یک ترانه و با صدای رسای کورش یغمایی، میزبان ِدلهای آتشگرفته شد. گفت درست گفتی. سر وُ صدای افراد خانه، پشوتن را به زیرزمین ِخانه کشاند. در آنجا هم کمی از تو حرف زدیم. بعد دو باره رفتیم به سراغ ِحرف همیشگی ما شعر.
تو که می دانی پنجاه سال است مرا با او و او را با من بجُز شعر وُ عشق وُ عاطفه های انسانی و مبادلاتِ مضامینِ کتابهای خوانده شده – به ویژه درگُستره ی فکر وُ فلسفه- حرفی نیست. به ناگهان از تنهایی های فلسفی و فلسفه ی تنهایی گفت. از ناچاری ها. از دُچار شدن ها.
گفتم سپهری می گوید: “دُچار باید بود/ دُچار یعنی: عاشق”. گفت تو که می دانی:
“نبود بر سر ِآتش، میسرم که نجوشم.”
بعد از این دیگرحرف اش را نمی شنیدم. تنها زمزمه ای به گوشم می رسید. اما ناگهان، بغض ِفرو شکسته درگلویش را شنیدم. به غمناکی گفت: تلفن به مهدی، یادت نرود و گوشی را با بغضی دلخراش به زمین گذاشت.
اینها را گفتم تا واپسین گفتگوی دو ضلعِ یک مثلث ِدوستانه ی پنجاه ساله را با تو در میان بگذارم.
2
مهدی ِاز دست رفته ام!
……………………
تو می دانی که سالهاست به قول اخوان ثالث: “شب زِی” هستم .شاید به گفته ی نیما: “غم ِ این خفته ی چند
خواب، درچشم ترم می شکَنَد”.
یا دلبسته ی گفته ی عارفِ دلخسته ی خراسان: ابوسعیدِ ابوالخیر شده ام که گفت:
شب، خیز که عاشقان به شب، راز کنند.
گردِ در وُ بام دوست، پرواز کنند.
هر جا که دری بُوَد به شب، بربندند
اِلّا درِ دوست را که شب، باز کنند.
دیشب درت بروی من باز بود. “سپیدار” ات که پریشب از قفسه ی کتابهایم برداشته بودم هنوز روی میزم بود. در نیمه های شب، سیگاری گیراندم وُ ورق اش زدم. در همان صفحه ی نخست با سه سطر از شعرِ گیلکی ِ “پیر ِپیمانه کَش ِما”: محمود پاینده آغاز کردی تا سپاسگویِ مهرورزی های او بپاس ِ نوشتنِ پیشگفتاری برای نخستین کتاب شعرات در زمستان چهل و پنج خورشیدی بوده باشی .
یه شو،بوشُوم روخونه
بیدم اوُ تیته، کونه
تیته نبو،غصه بو
غصه ی سربسـّه بو
غصه گونَم،غم گونَم
هرچی گونَم ،کم گونَم
پیش از این، این پیشگفتار را خوانده بودم اما دیشب بهتر دانستم که محمود پاینده با چه ظرافتی، واژه های دلخواسته را شایسته وُ بایسته ی شعرهای آغازین ات کرده است که هم غرورِجوانی وُ نسبتِ فامیلی وُ دوستی با ترا پاس داشته باشد و هم مقام وُ منزلت ِمعتبر ِ پاینده بودن اش را. اما او نماند تا ببیند که مهدی ِما چه فرازهای سربلندی را پشت ِسر گذاشته است.
صبح، که دیرهنگام ازخواب برخاستم، رایانه را که روشن کردم در همان لحظه ی نخست، رودرروی تصویر شاعرانه ات شدم. دو سه خط ِغمناک اش را که خواندم، فریادِ بلندی ازجگرکشیدم و سیگار در سیگار، گریستن گرفتم به زار زار. که مَپُرس.
نه آسمان، در چشمهای به اشک نشسته ام رنگی داشت و نه درختِ سربلندی که از پس ِ پشت ِ پنجره ام به من خیره شده بود و نه صدای رهگذری که با زبانی بیگانه به گوشم می رسید. تنها مسافت ِاتاق ِتنها ترشده ام را بارها طی کردم و در این راه رفتن های مُکدر بود که خاطرات ِخفته ام جان می گرفت وُ بیدار می شد.
یک سوی من، تو بودی وُ پَشوتن ِ آب ها با همه ی زلالی های جاری اش. دیگر سو، تو بودی وُ خسرو گلسرخی ِ آن سال های خوشحال ِ لنگرود که وقتِ رفتن به بازار، مادرت از او می پرسید : آقا خسرو! ظهر، چِی چاکونَم؟ خسرو از حیاط، به صدای بلند می گفت: “وابیشکا وابیشکا”.
وقتی که به تهران آمدم آرزوی دیدن ِکافه فیروز که پاتوق ِ اهل قلم بود دست از سرم برنمی داشت .با پشوتن بود که نخستین بار پایم به آنجا باز شد وبه من جرات می داد که در کنار شاعران وُ نویسندگان ِ جوان وُ مطرح ِ آن سالها که هرهفته نام وُ آثارشان را در مجله ی فردوسی می دیدم بنشینم و ترا وُ خسرو را در کنار خود داشته باشم.
نخستین قهوه را در همین کافه، درخیابانِ نادری نوشیدم. ازپس ِ اینهمه سال، هنوز هم که بوی قهوه را می شنوم مرا به آن خیابان وُ به آن کافه ی تاریخی می بَرَد که خاطراتِ آن سال ها را همین چندی پیش در کتاب ِ”از کافه نادری تا کافه فیروز” منتشر کرده ای که جای چنین نوشته ای، سخت خالی بود.
سیروس مشفقی، شاعر ِ شکوهمند ِ آن سالها، تازه کتاب ِ “پشت ِچپرهای زمستانی” را منتشر کرده بود. شعرهایش را درفردوسی وُ روشنفکر خوانده بودیم. به تو گفتم چقدردلم می خواهد او را از نزدیک ببینم. گفتی پس فردا در کافه فیروز منتظرت هستم. آمدم. از پشتِ پنجره، نگاهی به داخل کردم دیدم نیستی. شرم داشتم به تنهایی، وارد کافه شوَم. شهرستانی بودم وُ نا آشنا. هنوز هم این شرم ِناخواسته، دست از سرم برنداشته است. دَم ِدر، منتظرت ماندم. آمدی. قهوه وُ شیرینیِ ارمنی را تو سفارش دادی. کافه سرشار از دود سیگار بود. مدتی گذشت. به ناگهان گفتی: آمد. چشم به آستانه ی در، که دوختم قامت ِ بلند وُ پهنای سَتبر ِسینه وُزیبایی ِچشمگیرش، تمام آستانه ی در را در خود گرفته بود. بسیاری میل داشتند مشفقی بر سرِ میز آنها بنشیند. تو با دست اشاره کردی اینجا. یعنی پیش ما. با مهر آمد وُ بر سر میز ما نشست. به گارسونِ ارمنی که روپوش ِکوتاه ِسفیدی برتن داشت برای سیروس، قهوه وُ شیرینی سفارش دادی .من، مجذوب ِقامت ِ حماسی وُ شکوه ِزیبایی اش بودم که اصلا به شاعران، شباهت نداشت. بیشتر یک چهره ی زیبای سینمایی بود. چندی که گذشت گفتی: رضا! حرفی بزن! گفتم چه بگویم؟ من که حرف زدن بلد نیستم. گفتی بگو چقدر دلبسته ی شعرهایش هستی. گفتم. و دیدم باید برشرم ام غلبه کنم و فرازی از شعرِ شکوهمندش را از کتابِ پشتِ چپرهای زمستانی اش که به خاطر داشتم بخوانم. خواندم :
سلام ای دوست!
سلام ای خاک ِدلتنگی !
سلام ای خوب! ای دلتنگ !
نمی دانی چه پاییزی ست.
نمی دانی درختان ِ بلند ِجاده ی گمنام
به سرگردانی ِشبهای سرگردانی ِمن، مهربان یاران-
به آواز ِحزین ِبرگها با من چه می گویند .
نمی دانی چه آورده به سر، باغِ مرا زخم ِ سَموم ِباد .
نمی دانی چه دارم میکَشم بی گفتگو، بی ضَجه، بی فریاد .
نمی دانی چه پاییزی ست
نمی دانی چه طوفان ها کشیده روحِ معصوم ِمن ِتنها، من ِ
دلتنگ.
نمی دانی
صمیمی سینه ام را داغ ِ یاران می کَشد بر سنگ.
در سال پنجاه وُ دو تو به اطریش رفتی و من به زندان. پس از آن، سنگ ِمصیبت برسرم بارید وُ بارید تا در سال شصت وُ پنج خورشیدی به آلمان رسیدم و همخانه ی غم ِغریب ِ غربت ِتو شدم. من بودم وُ خاطره های چاک چاک. تو بودی وُ غم- نوشته های دراز دامن، برای آن “خانه” که وطن ِ به ماتم نشسته ی ماست. تجربه ی تو از دوری وُ در به دری، بیش از همه ی ما بود. حتا پس از انقلاب، تا سالها پا به وطن نگذاشته بودی. از این روی، شعرهای “خانه” ات آتش به جانم می اندازد. سالها چهره ی یکدیگر را ندیده بودیم. تنها رابطه ی ما با تلفن بود. وقتی گاهی در تلفن کردن به من دیر می کردی به طنز می گفتم نگران نباش! من، خواهرزاده ی تاریخی ِ “گراهام بِل” هستم. هر جا باشی پیدایت می کنم. و پیدایت می کردم.
در این پیدا کردن ها خود را وُ ترا وُ خاطرات ِخوب وُ شاد وُ غمگین مان را می یافتم و بار ِسنگین ِحرفهایمان، بیشتر بر دوش ِشبنم زده ی شعر می نشست. شعر وُ دوست داشتن، خط ِ قرمزِ ما بود. خطی که از کوچه، پس کوچه های آسید عبدالله وُ قصاب محله تا کافه فیروز وُ “گُل ِیخ” و پس از آن، تا “وینِ” اطریش وُ کلن ِآلمان کشیده شده بود.
من، اهلِ شعرخواندن نبودم وُ نیستم مگر در شرایطی ویژه. اما همواره برای شنیدن شعرهای تو گوش ِ پُر هوشی داشته ام. شاید از نخستین کسانی بوده باشم که تازه ترین شعرهایت را می شنیدم. می خواندی وُ می خواندی .و مرا در پایان، چیزی جزسکوت نبود. می گفتی: “چُطوبُو؟”. می گفتم: “گاهی سکوت، واژه ی گویایی ست”. دو باره که اصرار می کردی، تنها به ظرفیت های ظریف ِزیبای آن شعر ِخوانده شده، انگشت می گذاشتم وُ دیگر هیچ. چونکه مرا طاقت ِآن نبوده وُ نیست که روی ساختار ِناهموار ِیک اثر هنری درنگ کنم تا مبادا موجب آزردگی شود. ازسوی دیگر – بی هیچ فروتنی- نه آن صلاحیت ِلازم را درخود می دیدم وُ می بینم و نه آن اهلیت ِدرخور، را. و نیز می دانستم بهتر از من می دانی که شعر، کلام ِ ایجاز است. پس، پاره ای از سطرهای یک شعر – به ویژه بلند- می تواند مُخل ِ معنا باشد.
پس از چند شب، دو باره زنگ می زدی و همان شعر را با حذف ِپاره ای از سطرهای اضافی، دو باره می خواندی. معلوم بود به فراست دریافته ای: کدامین سطر یا سطرهای ناهموار را بی هیچ اما وُ اگری باید از یک شعر ِخوب کنار گذاشت .و می گذاشتی.
درشعر، پیشکسوت ما بودی. پس از محمود پاینده وُ شهدی لنگرودی وُ ابراهیم شکیبایی و نیز حسین دُرتاج – شاعری که ارزشهای ارجمند ِشاعرانگی اش ناشناخته مانده است- تو در شعر، پیشکسوتِ ما بودی.
چند روز، پیش از آنکه شاملو وُ آیدا میهمان ِمهربانِ خانه ات در “وین” باشند در پوست ات نمی گنجیدی. صدای شفاف ِ شادمان ات را چونان باران ِصبحگاهی، برمن می باریدی. کمتر یادم هست که اینهمه شادی در صدایت خانه کرده بوده باشد.
شاعر ِ “خانه” بودی. کسی از تبار ِعاطفه های ناب به خانه ات می آمد “با عقیق وُ سبزه وُ آیینه” که رنگین کمان ِجان ِ عاشقان ِزمان ِ ما را جلوه ای جانانه داده است. مهمانان ات که آمدند گفتی: رختخواب شان را در اتاقی که می شناسی، مستانه گسترده ام و خودم از پله ها بالا می روم، درهمان جایی که تو می خوابیدی میخوابم. در همین جای دِنج بود که حرفهای شاملو را به هنگامی که آنها خوابیده بودند برکاغذ آوردی تا “یک هفته با شاملو” در حافظه ی روزگار، به یادگار بمانَد.
“ارباب پسر”، نوشته ی بلندِ داستانی ات که به همت انتشارات ثالث درآمد بازتاب خوبی داشت. به ویژه در میان ِهمشهریان ِ دردآشنا وُ هنرشناس. که رمز وُ رازهای پنهان وُ آشکاراش را به نیکی دریافتند و ترا مهربان تر از پیش شناختند. همین کتاب خوش دست، پای داستان های چندگانه ات را در چاپخانه های میهن باز کرد.
“ارباب پسر” چنان بازتاب خوبی داشت که درخواستِ دوستانه ی علی جعفر یه مدیر نشر ثالث را درباره ی زندگی و شعر نصرت رحمانی، به جان، پذیرفتی و نزدیک به پانصد صفحه در باره ی “مردی که درغُبار،گم شد”، قلمی شاعرانه زدی. مانده بودی که نام این بررسی ِشاعرانه را چه بگذاری؟ در تماس تلفنی ای که با نصرت داشتی، همینکه به او گفتی اسم یاد نامه ات راچه بگذارم ؟ نصرت گفت: ازمن، چیزی مپرس. هرچه خودت می دانی.اما می دانم:
“من، آبروی عشقم
هُشدار تا به خاک نریزی!”.
گفتی: عشق را با غم، نسبتی دردمندانه وُ دوستانه ست. بگذار نام این نوشته را بگذارم:
“خدا غم را آفرید. نصرت را آفرید”.
نصرت، شادمانه داد کشید: همین. همین وُ دیگرهیچ.
وقتی “سپیدار”، نخستین دفتر شعرت در سال چهل وُپنج خورشیدی منتشر شد.بر ما شعر دوستان وُ هنرمندان آن شهر، چیزی اضافه شد. چیزی، همسنگ وُ همرنگ ِ غرور. غروری که تا هنوز در من، دامن گُستراست. حالا که به اینجا رسیدم بگذار از همین دفتر، شعری را که به حسین دُرتاج شاعر تقدیم کرده ای در این متن ِ غمگرفته، بیاورم که مناسبتی غریب با حال وُ هوای این سوگنامه دارد.
ای مرگ! با من، دوستی کن!
……………………………………
ای مرگ ای زیبا خیالم!
دیگرنمی خواهم که درتابوت ِهستی، زندگی را
گریان ببینم.
دیگرنمی خواهم بمانم.
دیگرنمی خواهم که شعری را به ناکامی بخوانم.
زین هستی ِ درد آفرین بیزارم ای مرگ!
ای مرگ! جاویدم نما در نیستی ها
ای نازنین! ای مرگ! با من دوستی کن!
حالا نمی دانم چرا درجوانسالی، چنین گفتگوی تاریکی با مرگ داشتی؟ جوانی ِ شاداب وُ برومندات را هم من و هم “چمخاله”ی خاطره خیزات به خوبی به خاطر داریم. یادم هست سالها پیش وقتی به “وین” آمدم از تو خواستم مرا به بیمارستانی که “کافکا” در آنجا بستری بود ببری. گفتی از کافکا هراس دارم چون مرگ اندیش است. گفتم اگر نوشته ی “گوستاویانوش”را درگفتگو با کافکا بخوانی، آنگاه خواهی دانست کافکا سرشار از زیستن است. چنانکه هدایت در “پیام کافکا” آورده است.
سرانجام تا دَم ِدرِ بیمارستان رفتیم که گویا درگذشته، منطقه ی خوش آب وُ هوای اطریش بود و برای سینه ی به سِل نشسته ی کافکا، هوایی مناسب داشت. خواستم اتاقی را که کافکا درآنجا نفس کشیده بود ببینم. هراسی که در پس ِ پشت ِ چشم هایت خانه کرده بود به من می گفت که برگردیم. و برگشتیم.
مهدی غبرایی، دوست پُرآوازه ی ما وقتی ترجمه ی “کافکا در کرانه”، نوشته ی “هاروکی موراکامی” را منتشرکرد گفتی این کتاب را بخوانم. به شوخی گفتم: تو که از کافکا فراری بودی! گفتی: “حَلا مِی همرا بحث نَکون .اما ازترجمه های مهدی نمی توان فرار کرد”.
میزبان ِ مهربان ِ ده روزه ی مهدی در “وین” بودی. دو همدل وُ همنام وُ همشاگردِ دبیرستانی از یک شهر. که جغرافیا وُ فراز وُ فرودهای تاریخ ِ مردم اش را نیک می شناختند وُ می شناسند به دُرستی وُ راستی. ازحرفهایت پیدابود شادی، مثلِ بارانِ تابستان، بر دلت ریخته است. می دانستی نمی بایست این فرصت ِطلایی را از دست داد. و ندادی. چون باور داشتی: مهدی، درشناخت ِ ارزشهای ادبی ِ داستان وُ رمان ، جانی شید اوُ شیفته دارد. و همین شیدایی را در ترجمه ی کتابی ازشاعرِ درخشانِ آلمان : “راینرماریاریلکه” به تماشای عاشقان ِ این راه گذاشته است.
حالا نمیدانم کدام بیمارستان اطریش و کدامین اتاق ِ غمناک اش آهنگ ِ بی رنگ ِ واپسین نفس های خسته ات را به سینه ی دیوارهای سیمانی اش سپرده است؟ که می دانم مرا هیچگاه طاقت ِ دیدن اش نیست. چنانکه ترا تاب ِ دیدن ِ آن اتاق ِ افسرده ی کافکا نبوده است.
کم کم دارم به آخرنوشته ی غمسرشتم نزدیک می شوم. اما می دانم حرفهای بسیاری را ناگفته گذاشته ام. شاید جایش در اینجا نبود، نمی دانم. اما می دانم مرا خواهی بخشید. تو مهربان تر از آن بودی که کسی را نبخشایی.
قالیِ خوش آب وُ رنگی که برایم آورده بودی درپیش چشم من است. مرا با گلهای قالی، پیوندی پیوسته پایدار است. حرفهای ناگفته ام را با گلهای قالی ات در میان خواهم گذاشت. و با همه ی آنها از تو، از لنگرود ِ پُر سرود، از بندر چمخاله و از لاهیجان ِ جانم سخن خواهم گفت.
راستی، به “پَشوتَن” چه بگویم؟
متن برگرفته از فیسبوک رضا مقصدی