هراس همراه ویروس
کرونا بعد از چین و یکی دو سه کشور دیگر به آلمان هم آمد. برادرم می گفت روز اول انگار بفهمی نفهمی همه در نوعی گیجی به سر می بردیم. در دفتر شرکت که همیشه همکاران به هنگام ورود یا خروج دست همدیگر را می فشردند، روز دوم تفاوت فاحشی اتفاق افتاد. بسیاری دست ندادند. تو گوئی هر کس به شکلی گیج و ناآرام بود. نگاهها ترکیب گنگی از ترس و ابهام را با خود به این سو و آن سو می بردند. “ماتیاس”، یکی از همکاران آلمانی به شدت پریشان بود و با رئیس به گونه ای در خلوت و هراسان صحبت کرد و چیزی نگذشت که شتابزده با حالتی عصبی دفتر را ترک نمود. رئیس گفت که او خیلی ترسیده و می گفت نمی تواند به کار ادامه دهد. با اشاره به تلفات در دیگر کشورها بر خطرناک بودن شرایط تاکید کرده و ترجیح داده بود از همان ابتدا در خانه بماند و کار نکند. بعداً فهمیدم انگار ترس گریبانش را رها نکرده. بعد از چند هفته خانه نشینی روزی سراغش را از همکار دیگری گرفتم و او گفت مثل اینکه به شدت افسرده شده و تحت درمان قرار گرفته.
برادرم در فرانکفورت زندگی می کند. شبها تاکسی می راند. می گفت در عرض یک هفته مثل اینکه هراس را به همه کوچه و خیابان های شهر تزریق کرده باشند. رستوران ها، بارها، بعضی ادارات و مشاغل تعطیل شدند. پروازها لغو شدند و تردد قطارها به حداقل رسید. تاکسی بسیار بود و مسافر اندک. درآمدها سقوط و نگرانی ها صعود کردند. به قول معروف کیک کوچکتر شد درحالیکه تعداد بالارفته متقاضیان سهم ها را هم کوچکتر کرد.
بیم کسادی کار یا عدم کسب درآمد کافی وقتی توأم با پرسه ویروس ناشناسی ناخوانده هم باشد هراس مضاعف است. شاید هرگز شیفت شب چنین فضای مخوفی به خود ندیده بود. بعضی رانندگان تمام وقت ماسک برچهره داشتند و دستکش از دست درنمی آوردند. دستکش ها در پایان کار که روانه زباله دان می شدند کاملا سیاه شده و کلکسیونی بودند از آلودگی هائی که در طول شب همنشین راننده بودند. هراس بخشی از جوهر رفتاری، پنداری و گفتاری آدم ها شده بود.
یک هفته نگذشته بود که آخرین دقایق سه شنبه شبی برادرم در پیامی گفت احساس می کند تب دارد ضمن اینکه دچار سرفه ای سمج هم شده. او گفت کار را تعطیل کرده به خانه می رود. می گفت در دل این رکود اگر مسافری هم به تورش بخورد ممکن است با مشاهده ی سرفه های مداوم او قالب تهی کرده و با او به نوعی درگیر شود.
ظاهراً پاشویه کردن در خانه و حوله خیس بر پیشانی گذاشتن و تمهیداتی که یادگار مامان ها و مامان بزرگ ها بوده هم حال داداش را بهتر نمی کند. تب او بالا می رود و سرفه هم رهایش نمی کند. شبی سخت را می گذراند و فردایش به دفتر شرکت زنگ زده خبر می دهد که شب نمی تواند کارکند. مصمم می شود که به پزشک مراجعه کند و قرار می شود مرتب ما را هم درجریان احوال خود بگذارد یا به عبارتی اگر هراسی هم هست با ما قسمت کند! و بدین ترتیب ما با پیام های صوتی و نوشتاری اش با او همراه می شویم:
با یکی از دوستان که صحبت کردم گفت: “همینجوری پا نشی بری دکتر. زنگ بزن ببین بهت اجازه میدن! خاله ی من همین جوری مثل تو سرفه و تب داشت زنگ زد وقت بگیره گفته بودند نه نه نه شما نیاید. ما یکی رو می فرستیم میاد شمارو چک می کنه. چون اگر همینجوری پاشید بیاید ممکنه شما آلوده شده باشید اونوقت مطب هم آلوده میشه!”
من تلفن کردم با منشی مطب صحبت کردم و گفتم: دیشب تمام وقت نتونستم بخوابم. البته الان نه تب دارم و نه سرفه می کنم. می خواستم احتیاطی بیام دکتر چک کنه شاید سرما خورده باشم یه دوا درمونی، چیزی بهم بده. میگن مثل اینکه باید قبلا زنگ بزنم ببینم می تونم بیام. گفت: نه اشکالی نداره. شما می تونید بیایید. من هم رفتم. در مطب البته خانمی که من با او تلفنی صحبت کردم نبود. خانمی جوان تر بود و وقتی وضعیتم را شرح دادم و گفتم دیشب تا صبح از سرفه خوابم نبرد، تغییری در حالتش دیدم و از نگاهش خوندم انگار داره به من میگه تو خود خود کرونائی! از کشوی میزش ماسکی درآورد به من داد و گفت اینو بزنید و لطفا شما تو اتاق انتظار نرید. من اتاقی کوچک این طرف هست الان آماده اش می کنم، اونجا برید. در حالی که خنده ام را کنترل می کردم ماسک را زدم به صورتم و در اتاق کوچک مورد نظر خانم نشستم تا خانم دکتر که ایرانی هم هستند تشریف آوردند.
بعد از معاینه گلویم با نگرانی توأم با تعجبی گفت: اوه اوه اوه، گلوتون قرمزه! گفتم دکتر با اینهمه سرفه ای که من دیشب تا صبح داشتم باید قرمزی گداخته و آتشین باشه. من اصلا دیشب نتونستم بخوابم. و البته در آن زمان که دیگر هیچ سرفه ای نداشتم. چند بار اوکی گفت و بعد پرسید مسافر ایرانی داشتید؟ گفتم نه. زمانی بود که در اخبار آمده بود ایرانی هائی که بعد از تعطیلات نوروزی از ایران برگشته اند آلمان، مواردی از ابتلا را با خود آورده بودند.
خانم دکتر به پرسش ها ادامه داد: آیا با ایرانی، یا کسی در فامیل یا دوستی که مشکوک باشد تماسی داشتید؟ گفتم: نه. گفت: مسافر چینی داشتید؟ گفتم: نه. پرسید: مسافر ایتالیائی چطور؟ گفتم: نه. پرسید: هیچ مورد مشکوکی نداشتید؟ گفتم: نه. چه خبره خانم دکتر؟! همه همینارو میگن. اتفاقاً پریشب یه خانم و آقایی مسافرم بودند از لحظه ای که سوار شدند تا زمانی که پیاده شدند یه بند از ایتالیا می گفتند که چه قیامتی ست اونجا!
بعداً به نظرم رسید که از همه حرف های من، خانم دکتر انگار فقط این کلمه “ایتالیا” را شنید و چسبید. چهره اش کمی درهم رفت و لحظاتی به سکوت برگزار شد و بعد یکباره گفت: شما تشریف داشته باشید تا من یه تماسی با اداره سلامتی بگیرم.
صدایش را از اتاقی دیگر شنیدم که پشت تلفن می گفت: بله بله ایشون راننده تاکسی هستند. آره ایرانی هم هستند.
وقتی به اتاق برگشت گفت: الان از “اونی کلینیک” فراتکفورت میان که شما را با خودشون ببرند. نترسید این فقط برای احتیاطه.
اما من ترسیدم یعنی در واقع یه جورائی جا خوردم بطوریکه تا آمبولانس بیاد در همون اتاقی که نشسته بودم در انتظار، عرق کردم. ترسیده بودم که راستی راستی انگار دکتر متوجه یه چیزی شده بوده. یعنی به همین سادگی، یعنی من شکار ویروس شده بودم؟ باورم نمی شد اما نمی تونستم هم نترسم.
آمبولانس آمد. دونفر با لباس های ویژه، عین فضانوردها در فیلم های علمی تخیلی آمدند. یک لباس هم برای من آورده بودند. دادند پوشیدم. سوار آمبولانس شدیم. چراغ گردون آمبولانس که همچنان تاب می خورد، آژیر هم به صدا درآمد. راه افتاد. تصورش را نمی کردم روزی به عنوان محموله ای هراسناک با آمبولانس جابجایم کنند.
کمی که گذشت خانمی که پیش من نشسته بود با تعجب گفت: شما که سرفه نمی کنید! گفتم: من که نگفتم تمام وقت سرفه می کنم. به دکتر گفتم دیشب از سرفه نخوابیدم. سری تکان داد و باز کمی که گذشت گفت: جریان این مسافرای ایتالیائی تون چی بوده؟ گفتم: من مسافر ایتالیائی نداشتم. به دکتر گفتم دو تا مسافر داشتم تمام وقت از کرونا در ایتالیا می گفتند. و خانم این بار نیز فقط سری تکان داد. و من اما این بار به شک دکترم بیشترمشکوک شدم.
یکدفعه راننده رو به کابین عقب که من و خانم فضانورد همراهم نشسته بودیم گفت: من “اونی کلینیک” رو خبر کردم. اونا هم منتظر ما هستند. لطفاً وقتی رسیدیم پیاده نشید تا خودشون بیان سراغمون. پیش خودم فکر کردم حتماً حالا از “آ.اِر.دِ.” ، “اشترن” و “فرانکفورترروند شاو” با دوربین و میکروفون اونجا منتظرند برای یک گزارش جنجالی از اولین مورد کرونائی در فرانکفورت. تا آن زمان هنوز چنین موردی یافت نشده بود.
به کلینیک رسیدیم. لحظاتی بعد خانمی آمد که نفهمیدم پرستار بود یا پزشک؛ با لحنی آرام، عاطفی و به گونه ای دلسوزانه پرسید: شما می تونی راه بری؟ گفتم: اگه خواستید باهاتون مسابقه ی دو میدم! بعد از مکثی به آرامی گفت: بفرمائید پیاده شید. پیاده شدم. چون بسیار تشنه بودم و دستگاه اتوماتی همان نزدیکی بود به آن سمت رفتم که بطر آبی بگیرم اما ناگهان پنج شش نفر به طرفم هجوم آورده محاصره ام کردند و یکی گفت: تکون نخورید! شما اجازه ندارید این طرف و اون طرف برید! به همه که دورم حلقه زده بودند نگاهی کردم و گفتم: چه خبره؟! فقط کم مونده با اسلحه به طرفم نشونه بگیرید. باشه، اوکی. تکون نمی خورم اما تشنه مه، آب میخوام. گفتند: باشه، آب میارن براتون.
به سمت بخش مراجعات ضروری رفتیم. آن روز کفشی که پوشیده بودم تخت ضخیم و خشکی داشت که موقع قدم برداشتن صدا می داد و در آن لحظه بطور مشخص از روی عصبانیت چنان شق و رق و محکم قدم بر می داشتم که صدای پاشنه ها بیشتر محسوس بود. در سالن مربوطه دکتری با پوشش ویژه آبی رنگی ظاهراً منتظر ما بود. از همراهانم پرسید: ایشونه؟ و بعد از تأئید آنها سری تکان داد و گفت: این دکترای ما چه شون شده؟! بعد روکرد به من و گفت: شما این لباسو دربیارید، به این احتیاجی ندارید. مثل اینکه از ظاهرم فهمیده بود من کرونائی نیستم. به اتاقی هدایتم کرد و گفت : اینجا منتظر باشید تا خبرتون کنم. چند نفری آنجا نشسته بودند که با ورود من به خنده و شوخی گفتند: به کلوب مشکوک ها خوش آمدید! دانستم آنها نیز توسط دکترهایشان به اینجا هدایت شده بودند.
انتظار می تواند ترسناک و درعین حال کمیک هم باشد. بعد از پنج ساعت پرستاری تب، فشار خون و میزان اکسیژن خونم را چک کرده همه را عالی اعلام کرد و بر کاغذی ثبت نمود. دکتر آمد و کاغذ را برداشته به اتاق او رفتیم. پشت میزش که نشست ماسکش را درآورد و به من هم گفت: می تونید ماسکتون را بردارید. با اشاره به کاغذ پیش رو گفت: راستش شما از من هم سالم ترید. اجازه بدید همه چیز را چک کرده باشیم. آمد گوشی را چندجا بر سینه ام گذاشت و خواست نفس عمیق بکشم. از همه چیز راضی بود جز صدای خس خسی مشکوک در سینه ام. توضیح دادم که من سینه کبوتری هستم و او گفت برای ختم ماجرا می فرستم تون رادیو لوژی عکسی بگیرید و بعد دیگه می تونید تشریف ببرید. عکس های رادیولوژی آخرین اطمینان را به دکتر داد که ریه ها سالم و پاک و عاری از عفونتند و بدین ترتیب با آخرین تیکه های ریز ترس وداع گفته به خانه برگشتم.
در راه خانه خانم دکتر تلفن کرد و ازم خواست برگه های پزشکی ام را برایش ببرم. دانستم از”اونی کلینیک” با او تماس گرفته اند و سلامتی و ایمنی مرا به اطلاعش رسانده اند.
در ملاقات با خانم دکتر همه چیز را برایش تعریف کردم و او وقتی کاغذ گزارش کلینیک را ازم گرفت و نگاه کرد ناگهان از کوره در رفت: من نمی دونم از این “اونی کلینیک” به کجا شکایت کنم؟ شما سینه ات عفونت داره، ریه هاتون عفونی شده. گفتم: نه خانم اینطور نیست. من خودم گزارشو مرور کردم. و او عصبانی ادامه داد: خب دیگه شما شوخی کردید با اونها، گفتید باتون مسابقه ی دو میدم، شما را جدی نگرفتند. در حالیکه از پشت میزش برخاست که به طرف من بیاید و آس هراس را بر فرقم بکوبد عینکش را هم از روی میز برداشت و به من نزدیک شد. کاغذ را نشانم داد و گفت : اینجا را ببین… دو کلمه بیشتر از متن مورد نظرش را نخوانده بود که تن صدایش پائین آمد و گفت: ببخشید، من عینکم به چشمم نبود! شما سینه تون هیچ مشکلی نداشته، معذرت میخوام!
در راه خانه با مرور واریته ای از هراس ها به ویروس می اندیشیدم و به خواب امن پیش رویم که فکر می کردم بهترین آنتی ویروس ممکن بود.
جمشید گشتاسبی
ژوئن 2020
با سلام .. این بیماری یا و یرووس بسیاری را به هراس انداخته ، البته با پیشگیری ها و قرنطینه کردن می توان از ان مصون ماند . اما معضلاتی در جامعه بشری دیده می شود که علت و یا عاملش خود انسان است و بسیار ترسناک و خطرناک تر است . یک نمونه اش ناموس پرستی هاست که اخیر دو سه موردش آشکار و رسانه یی شده و اتفاقا دیدن فیلم خانه پدری که ده سال پیش توسط کیانوش عیاری فیلمساز جنوبی ساخته شد و به دلایل خشونت در اکران عمومی خیلی زود توقیف شد ، چقدر هشدار هنرمندانه ای در این زمینه بود که می توانست حداقل در این ده سال اثرات بازدارنده ای از چنین فجایعی را به دنبال اورد . پروزه کرونا و کوید 19 هنوز در جامعه ایران ادامه دارد و حکومت چندان پی گیر کاهش آن نیست .