مدت ها بود به فکر بازنشستگی بودم و در ذهنم لحظه شماری برای کارهایی که این سالها انجام نداده بودم. می خواستم به برنامه های شخصی مثل کلاس عکاسی و تنبک و … برسم و در ضمن مرتب پیش خودم می گفتم که بچه ها بزرگ شدند و من همش سر کار بودم و خلاصه از این مدل فکرها… هم زمان با خونه موندنم موج کرونایی و قرنطینه در ایران اجرا شد. مدارس و دانشگاه ها تعطیل شدند و پسرها و من موندیم تو خونه. ولی همسرم به خاطر نوع کارش بیشتر از قبل سر کار بود. این قدر تو روزهای قرنطینه تو خونه با بچه ها موندیم که جبران ۲۵ سال کار کردن یکجا در اومد. البته من تو تمام این مدت صبح ها تا خیابان ها خلوت بود پیاده روی میکردم و در راه برگشت سبزی خوردن می خریدم و می آمدم خونه. به یاد بچگیم می افتادم که مادر عزیزم هر روز سبزی خوردن با نون تازه میگرفت ، به یاد روزهایی از بچگیم و به یاد همه دوستان در شهر عزیزم که خیلی زود رفتند و خاطره شدند. یک موقعی هم زندگی سنتی خوبه و دل انگیز و روح رو جلا میده. همیشه بهترین لحظات زندگی مثل برق و باد میگذره.
کرونا با همه بدی هاش برای من توفیق اجباری شد. کلی کتاب خوندم. مدار صفر درجه احمد محمود از جمله کتاب ها بود. به یاد دورانی که از اختر عزیز رمان می گرفتم و می خوندم، خودم پول خرید کتاب نداشتم و مرتب از ایشون کتاب امانت می گرفتم. در واقع اختر جان کتابخانه جامعی برای دوستان داشت و ما را به کتاب خواندن تشویق میکرد…