یبوست ملی!
مهدی قاسمی
بچه بودم و تابستون بود. طبق روال هر سال به سفارش پدر خدابیامرز چند روز رفته بودم تو یک ده تو جنوب کشور و میهمان یک خانواده ازدوستهای پدرم شده بودم.
من که از صبح تا شب وسط شهر جز صدای بوق ماشین و دود و علافی و مدرسه و پرسه زدن های الکی سر کوچه چیزی در طول سال نمی دیدم، رفتن این دو هفته سفر تابستونها به این روستا روحیه منو خیلی تغییر میداد.
تو طول اون دو هفته گاهی با بچههای روستایی صبح ها با گوسفندها میرفتیم صحرا و دشت و گاهی هم سر چشمه آب و گاهی هم ماهی گیری و شنا تو رودخونه. اکثر روزها هم میوه خوری دزدکی تو باغهای اهالی ده.
خلاصه دو هفته مثل برق و باد می گذشت، اما خاطراتش مدت ها می موند.
آخرسر روز آخری که صبح زودش می خواستم با مینی بوس مش مختار برگردم به شهر، غم و غصه وجودم رو پرمیکرد که چقدر زود گذشت و دوباره شهر و مدرسه و…
اون روز کل فرج تو بقچه من کلی میوه باغی با کمی نون محلی و پنیر تازه گذاشت تا در مسیر برگشت به خونه بخورم و گشنه نمونم. علاوه بر اون من که خیلی عاشق انار بودم، تو ساکم رو از روز قبل پر از انار دزدی باغ مش قدرت کرده بودم.
چند ساعتی طول می کشید تا مینی بوس مش مختار به شهر برسه. تو مسیر من که کشته و مرده خوردن انار بودم تمام انارها رو که دوسه کیلویی میشد خوردم و پوست هاشو هی از پنجره مینی بوس پرتاپ می کردم بیرون.
مینی بوس مش مختار بالاخره با کلی فراز و نشیب ازجادههای خاکی و آسفالت به شهر رسید. مش مختار منو تحویل بابام داد.
قیافم سیاه سوخته و کلو کثیف شده بود. ننه خدا بیامرز تا رسیدم، منو اول با جارو دستی و به زور فرستاد حموم.
از حموم که اومدم، احساس دل شدیدی کردم. آخه گلاب به روتون از صبح تا حالا اصلا قضای حاجت نکرده بودم.
بازم گلاب اضافه به روتون هرچی تو دستشویی تلاش مضاعف کردم، یبوست خاصی گرفته بودم که نگو و نپرس. با توجه به اینکه اون روز انار زیادی خورده بودم بلا از شما دور یبوست دردناک همراه با انسداد روده بزرگ همراه با بلای بزرگتر یعنی درد و فشار دانههای ریز انار در روده مخصوصا مخرج نهایی امانم را بریده بود و بازم روم به دیوار همراه با فشار معده با حالت خاص و تحمل ناپذیری روبرو بودم. نمی تونم الان شرح کامل اون حس و حال و روزم را براتون شرح بدهم، اما تو یک کلام، تو اون لحظه و اون موقعیت عملا و بدنن (بدنی) نه راه پس داشتم نه راه پیش!
چند باری بین اتاق و دستشویی با درد و حالت انفجار و ورم معده و روده در رفت و آمد بودم… اینقدر داد و فریاد کردم که ننم گفت: ذلیل مرده، کاه از خودت نبود کاهدون که ازخودت بود! حقته! تا تو باشی دفعه بعد در این گالتو به اندازش باز کنی. حقته هر چی میکشی… آخر سر هم دلش سوخت و برای روان شدن روده، از بالا روغن زیتون داد بخورم و از پایین صابون خرد شده داد استعمال (شافت) کنم… چشمتان روز بد نبینه، بعد از کلی تلاش و درد و داد و قال، عرق ریزان این نسخه ننه عمل کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه روده ما شل شد و راحت شدم… آخیش! خیس عرق شده بودم. اون لحظه انگار دنیارو بهم داده بودند…
این خاطره را از عمد با جزییات برایتان تعریف کردم که کاملا با مفهوم یبوست به طور عملی آشنا شوید. همانطور که من اون روز بود که برای اولین بار با واژه یبوست به طور عملی و کامل آشنا شدم. از اینرو از اون روز به بعد حواسم بود تا با رعایت نکات لازم دیگر به هیچ عنوان به یبوست دچار نشوم. اما زندگی همیشه یک سویه نیست و یبوست مخصوص من هم.
سالها گذشت و این واژه و کلمه بارها و بارها درقالبهای مختلف مرا آزرد و دچارش شدم و دیدم. یبوست برای من همیشه یک تابو بود و نسبت به آن حساسیت خاصی داشتم. حتی از شنیدن این کلمه حس بدی به من دست میداد.
با جوامع، دوستان و جمعهای زیادی پس از آن زمان و طی سالیان متمادی بعد آشنا شدم. اما هرگاه به طور اتفاقی به هر چیز و واژه و کرداری که به یبوست شبیه بود مواجه میشدم، دوری می کردم و فراری بودم. چرا که درد آن را با اعماق وجودم (واقعا عمیق) آن هم در عمیق ترین نقطه بدنم حس کرده بودم.
یبوست به معنی و مفهوم تئوری و عملی برای من یعنی چیزی بود که قرار است به صورت طبیعی جاری و ساعی شود ولی از طرفی با فشار و طی فرایندی خشک و درد آور اجازه سیالت و جاری شدن راحت تا حد جر خوردن، به ما نمی دهد و اگر بدهد لذتی در آن است که در هیچ لذتی نیست!
سال ها در مدرسه و دانشگاه و محیط کار با آدم های یبس که چه از لحاظ اختلاف فکر، عقیده و طبقه اجتماعی برخورد کردم و از دیدن چهره فتوژنیک شان آن فشار و عذاب یبوست را با توجه به همان تجربه عملی ذکر شده دیدم و با آنها ابراز همدردی کردم. حتی وقتی می خواستم زن بگیرم با شوک و با وجه دیگری از یبوست آشنا و درگیر شدم. آن زمانی بود که تا قبل از سفره عقد با همه عهد برادری و رفاقتی داشتم ولی در عمل یاری شان به علت ابتلای ناگهانی آنها به یبوست کوچه علی چپی نمودار شد و باز با آنها چه همدردی هایی که نکردم. همون هایی که فقط درشب عروسی یبوست شون ناگهان رفع شد آن هم نه با خوردن روغن زیتون و استعمال صابون از آن نقطه فوق الذکر بلکه با خوردن کیک عقد و شام شب عروسی و رقص های آنچنانی… و من آن شب چقدر خوشحال شدم که یبوستشان رفع شد.
بعدها که یه کم سر در احوال سیاست کردم و باحکایت حکام و سردمداران حکومتی آشنا شدم، باز این واژه یبوست لعنتی با حلقه هزار فامیلی و مافیایی اش که درتصرف پست و مقام و سرمایه ملی به نام مردم به کام خود شهره خاص و عام بودند، وجه دیگری از آن را به من نشان دادند. این قوم دایم الیبوست بودند برای مردم. درمان یبوست شان فقط با اختلاس و رانت و ثروت ملی درمان می شد. خوب بیچارهها چکار باید می کردند، باید برای یبوست خود چاره ای می اندیشیدند و تنها همین شیوه راه علاج را میدانستند.
در آخر یبوست ملتی سیب زمینی خصلت که نسبت به هر بلایی سرشان میآمد و می دیدند، ساکت بودند چرا که این ملت به یبوست عظمی و ملی دچار شده بودند که در اثر خوردن وعدههای زیاد دروغ و بهشت و سکس با حوریان در آن دنیا درصورت تحمل بدبختیهای شان در این دنیایی که همین دین داران برای شان به وجود آورده بودند در قالب یبوستی همراه با رضایت در حماقت نمودار بود. این یبوست ملی با سایر یبوستها یک تفاوت داشت و این که ممکن است که فشار زیادی به آنها وارد کند ولی رهایی از آن نیازمند خوردن داروی روان و درو کنندهای است که از آن به “انقلاب” نام برده می شود.
القصه، من از یبوست در هر قالبش بیزارم… شما چطور؟