جمشید گشتاسبی
آتلانتا، آوریل 2015
اون روزi یکی همرنگ خودش تو کاخ سفید بود. نوبل کلاس داری هم برده بود، نوبل صلح. اما او تو حال خودش بود. نمی دونم در چه حالی بود. فقط می دونم بی فکر و خیال نمی تونست باشه.
شاید به مربع های سیاه و سفید مساوی بر صفحه شطرنج روی میز توی اون پارک فکر می کرد که در چه ترکیب متوازنی سطح میز را پوشانده بودند. شاید فکر می کرد کاش زندگی مثل شطرنج بود که بر بستری از چارخونه های هم قد و قامت سفید و سیاه، مهره های سفید و سیاه با حقوق و امکاناتی برابر به چالش می نشینند و به تدبیری و تکنیکی، تنها برآمده از تمرکز و تأمل، گامی یا گام هائی به پیش برمی دارند.
عکس را گرفتم اما رفتم به دوران کودکی ام. سالهای اول دبستان در آبادان. یادم اومد ما هم در دل زنجیره ای از نگاه ها و تمایلات ضد برابری و نامساوی بینی و تمایزات خود برتربینی زندگی می کردیم. خُب، “کوکلوکس کلان”ی نبودیم اما یگانه پندار هم نبودیم. پوست سفید یه نوع خاصی جلوه می کرد. یکی که کمی چهره اش تیره یا سبزه رو بود “سیاه” می خواندیمش. “سیاسنبو” می خواندیمش.
من فسقلی خونه که میومدم گاهی ناخواسته در آینه ریش تراشی بابام به صورتم زُل می زدم. دلم می خواست رنگم روشن تر بود. بیشتر به سفیدی می زد.
دخترای سفیدو یه جور دیگه نگاه می کردیم. به صرف سفیدی اونا رو زیباتر می دیدیم. این نگاه را فقط به رنگ پوست و چهره آدمها نداشتیم. دگربینی و دیگرپنداری ما حوزه های متنوعی داشت. نمی دونم شاید مردمی تنوع طلب بودیم! عرب ها را یه جور دیگه نگاه می کردیم حتی وقتی همسایه ی بغل دستی، اون بود. واژه ی “دهاتی” را تنها به عنوان روستا نشین به کار نمی بردیم. توش یه جور بلاهت می دیدیم.
دهه ها بعدتر، هنوز هم “سیاسوخته”، “دره دهاتی”، “عرب پاپتی”، “لُرو” و “افغانی” ورد زبونمونه. هنوز هم جنس مون شیشه خورده داره. حالمون خوب نیست. و دیدم همه ما ایرانی ها یه جورائی در این عرصه لنگ می زنیم و هنوز هم …!
اندوهبار است که میان ما آدم ها در گوشه و کنار عالم هنوز خودبرترپنداری کالای مطبوع و مقبولی ست.
“ماریا کریستینا منا” نویسنده ی مکزیکی آمریکائی گفته: “کلیدهای پیانو سیاه و سفیدند اما چون میلیون ها رنگ در ذهن شما صدا می دهند.”