چکامه ی غمناک
پورمزد کافی
نکهت روی تو چون ترمه ی جان بود مرا
نه فریب است که آن روح و روان بود مرا
دل از آن بود که بر کوی تواش بامی بود
ورنه از روز ازل بار گران بود مرا
من به جادوی کلام تو به شعر آمده ام
رفت ایام و نشد سود و زیان بود مرا
آتش هجر که ام دامن گلبن بگرفت
زد به باغ نفس و همچو خزان بود مرا
هم خزان جامه به سودای منش در بر کرد
هم سر زلف دوتای تو کمان بود مرا
سر به سجاده ی هجر تو نیارست دلم
حالتی بود که گیتی نگران بود مرا
من از آن روز که در سحر نگاه تو شدم
نه فریب است که آن روح و روان بود مرا
دل از آن بود که بر کوی تواش بامی بود
ورنه از روز ازل بار گران بود مرا
من به جادوی کلام تو به شعر آمده ام
رفت ایام و نشد سود و زیان بود مرا
آتش هجر که ام دامن گلبن بگرفت
زد به باغ نفس و همچو خزان بود مرا
هم خزان جامه به سودای منش در بر کرد
هم سر زلف دوتای تو کمان بود مرا
سر به سجاده ی هجر تو نیارست دلم
حالتی بود که گیتی نگران بود مرا
من از آن روز که در سحر نگاه تو شدم
صف مژگان تو چون تیر و سنان بود مرا
به تنعم نه مرا دیده ی منت به تو بود
خاک درگاه جلالت چو جنان بود مرا
کوه هم با دل سودایی من تاب نکرد
نشنیدم که نگاه تو نشان بود مرا
باد آشفته ز آفات غمت می آمد
سوسن سوخته را نامه چنان بود مرا
منظر خسته که اش خرمن جان سوخته بود
آتش پر شررش جمله زبان بود مرا
آه از آن موج ستم باره که آمد به من ات
آه از این زخم عیانی که نهان بود مرا
به تنعم نه مرا دیده ی منت به تو بود
خاک درگاه جلالت چو جنان بود مرا
کوه هم با دل سودایی من تاب نکرد
نشنیدم که نگاه تو نشان بود مرا
باد آشفته ز آفات غمت می آمد
سوسن سوخته را نامه چنان بود مرا
منظر خسته که اش خرمن جان سوخته بود
آتش پر شررش جمله زبان بود مرا
آه از آن موج ستم باره که آمد به من ات
آه از این زخم عیانی که نهان بود مرا
۵ شنبه ۱۴ می ۲۰۲۰
Facebook Comments Box