حمید لاته
مهدی قاسمی
حمید پسر اوسا معمار محله ما بود، همیشه با اون کاپشن سبز لاتی، ته ریش خفن، شلوار پلنگی، تسبیح لاتی و لنگ دور گردنش، سر کوچه در حال چشم چرونی و یا باجگیری از این و اون بود. می گفتن خرده فروش مواد هم هست. حمید که میگم از من فقط دو سال بزرگتر بود و هنوز لات کامل و سرشناس نشده بود ولی چون تو پایین شهر برعکس بالا شهریها از هفت هشت سالگی بالغ میشن یا حمال و کمک نون آور خونه یا به شر و خلافکاری. خلاصه رشد سنی شون بیشتر تو چشم میزنه. اون موقع من سیزده سال و حمید پانزده سالش بود و با اون قیافه غلط اندازش سعی می کرد خودشو بیشتر از سنش نشون بده.
هرچند من دو سالی بود ورزش کشتی می گرفتم و سر و کارم تو درس و ورزش بود ولی خلافکارای محل مثل همین حمید لاته دور و بر من نمی چرخیدند. آخه یکبار همین حمید و اون حسین دراز رفیقش به پر و پای من پیچیده بودند و من که تازه کشتی می گرفتم با یک فن کمر و دو تا سر ته و یکی، نَسخ شونو کشیده بودم و دیگه دور و بر من آفتابی نمیشدند.
مرحوم ننهام هم هیچ وقت نمی گذاشت با این حمید لاته زیاد هم بازی و هم صحبت بشم، آخه ننه بزرگ محله بود میان زن های محل همه بهش احترام می گذاشتند. او آمار همه رو داشت.
سالها گذشت و گذشت تا اینکه بزرگ و بزرگتر شدم و تو یک شهر دیگه رفتم دانشگاه، بعدشم رفتم سربازی، اونم باز یک شهر دیگه. همین شد که کلا روی هم شش، هفت سالی شیراز و تو محله نبودم. حالا چی میشد سالی، شش ماهی چند روزی شیراز بودم.
بعد سربازی هم باز یکی دو سالی به واسطه کار و مشغله باز شیراز نبودم بعدشم که استخدام نفت شدم و کلا روی هم دوازده سال دیگه جنوب و شمال و تهرون بودم. القصه، ازهفده سالگی تقریبا نصف بیشتر عمرم شیراز و تو محله نبودم و سر و کاری با کسی نداشتم.
یک روز برگ ریزان در پاییز همون سال هایی که دیگرجوانی بودم پر شور و شر و به نام برای خودم، (البته مجددا تاکید فقط برای خودم!) درحوالی بازار وکیل شیراز و کوچه خیابون های اطرافش در حال قدم زدن بودم که یکهو یک لمس یک دست از پشت سرم رو شونههام احساس کردم. به عقب برگشتم و یک دفعه یک آخوندی با ریش بلند و یک عمامه سفید دیدم. در حالی که تسبیح در یک دستش و در دست دیگه اش کیف دستی بود. یک لبخند نیمه آشنا که از طرز خندههایش و نوع نگاهش شرارت و شور (نه شر و شور) میبارید، را دیدم.
ناگهان با خندههای بریده بریدهاش، اون دندون های یک در میان سیاه و زردش بیشتر نمودار شد و من را با اسم صدا کرد..
-سلام برادر جانی!
آخ یادم رفت بگم! که منو از بچگی “جانی” صدا میزدند. اون موقعها برعکس الان که تا میگی جانی همه سریع یاد عمو جانی! معروف فیلم های پورن میفتند، این اسم برا خودش کلاسی خارجی و خاصی داشت، مثل جانی لانسر، جانی واکر که اسم یک مارک مشروب بود و جانی جونز و جانی دالر (همون سریال معروف رادیویی جانی دالر با اون آهنگ معروفش:
جانی دالر
بعله خانم
دزد اومده به خونمون….)
خلاصه همه جانیها با کلاس بودن تا اینکه عمو جانی اومد کاسه و کوزه همه جانیها رو به هم ریخت…
دراون لحظه صدا زدن اسم مستعارم اونم از طرف یک آخوند عجیب بود. آخه فقط اون هایی که خیلی به من نزدیک بودند منو به این اسم صدا میزدند. یعنی کی میتونست باشه؟
خلاصه بعد از خنده ای تلخ و طولانی همون آخوندک ناشناس، ادامه داد:
– برادر جانی میدونی چند ساله ندیدمت؟ کجایی برادر نیستی؟ البته دورادور احوالتو داشتم ولی نمیدونستم دقیقا چکار میکنی؟
-ممنون حاج آقا، لطف داری. ولی ببخشید اصلا به جا نمیآورم.
یک دفعه لحنش یه کم کلفت تر و لاتی و خودمونی شد و گفت: ای توله سگ! چطور نشناختی؟ منم حمید.
پرسیدم: حمید، کدوم حمید؟
گفت: حمید آق معمار، چطور یادت نیست و شروع کرد به توضیح و معرفی خودش که همون بچه محل سابقم و از توضیحاتی که می داد فهمیدم که همون حمید لاته بچه محل قدیمی مونه که شرحشو در اول داستان به تفسیر دادم. دهنم باز مونده بود. آخه تطابق اون قیافه جاهل با این قیافه حال حاضر برام شوک آور بود و تو ذهنم دنبال فرمولی برای تطابقش میگشتم. شما این شرح ماجرا را در ادامه داشته باشید، دهن دایم باز من و یک موسیقی متن فیلم قیصر هم خودتون به متنش اضافه کنید، مخصوصا اون قسمتش که بهمن مفید داشت از دعوای خودش وکتک خوردنش می گفت و آخر سر هم می گفت: حالا ما به همه گفتیم زدیم شما هم بگو زدیم خوبیت نداره!
القصه حمید لاته ببخشید حاج آقا حمید لاته همچنان داشت از خاطرات اون سالهای قبل میگفت و خاطره زنده میکرد و لابلای حرفاش دایم یادش به خیر هم میگفت… دیگه از شدت تعجب انگار مخم دایم دور از جون شما دیگه داشت عین الاغ یونجه نشخوار می کرد. بعد از چندی گفتگو، کمی خودمونی تر شدیم و از حمید خواستم یک جایی بریم و بنشینیم و صحبت کنیم، آخه تو خیابون بودیم وسط مردم رهگذر.
حمید گفت: بیا بریم دفتر من همین نزدیکی هاست.
گفتم دفتر! دفتر چی؟
گفت من مسول و مدیر بنیاد اسلامی” اوج ” هستم.
– اوج؟ این چه بنیادیه؟
– بنیاد اسلامی ایمان و جهاد!
یکدفعه دیگه طاقت نیاوردم و همین طوری که در حال رفتن به سمت دفتر حاج آقا لاته بودیم پرسیدم: دهنت سرویس حمید لاته، تو کجا این عبا و عمامه و دار و بساط کجا؟
حمید یک خنده مرموزانه و زشت و پلیدی کرد (البته بگم این خندهها و میمیک صورتش مخصوصا وقتی میخندید با اون حمید لاته قدیم هیچ تغییری نمیکرد) و ادامه داد: اول حمید لاته نه و حاج آقا. از گذشته من اینجا کسی نمیدونه. الان تکرار کن: چی؟ حاج آقا!
منم گفتم اوکی حمید لاته، حاج آقا. ولی برای من همون حمید لاتهای… حمید خندهای کرد و گفت فعلا دهنتو گِل بگیر تا برسیم…
به محل مورد نظر که رسیدیم چند تا جوان تا حاج آقا رو دیدند سریع دویدند و دستای اونو مثل مریدا بوسه زدند و دستاشونو به نیت شفاعت به سر و صورتشون مالیدن! یا عبرالفصل! این چی بود؟!…
از پلههای دفتر درحال بالا رفتن بودیم، ساختمونی که سر در آن یک تابلو نوشته بزرگ اومده بود “مرکز اسلامی ایمان و جهاد”. در مسیر راهروها و پلهها هرکی به ما میرسید تا کمر دولا میشد و گاهی افرادی دست های همین حمید لاته قدیم و حاج آقای امروزی رو بوسه باران میکردند.
دهنم که وا مونده بود که هیچ، دیگه داشتم از وسط جر میخوردم، آخه مگه میشه؟ مگه داریم؟! در افکارم دایم مابین واژگان و کلماتی چون: حمید، بنگ، لات، دعوا، مواد، و پشم و ریش، پیشانی جای مهر، بوسه بردست! حاج آقا، آخوند، عمامه، بنیاداسلامی… که در حال تضاد و جنگ و بهت و جدل و مقیاس بود. کش میآمدم.
هرچی فکر میکردم یک جای کار ایراد داشت، هر معجزهای هم که اتفاق افتاده بود باز به از واقعیت دور بود.
رسیدیم به دفتر اصلی حاج آقا و منشی تا حاج آقا وارد شد، کارتابل مکاتبات حاج آقا رو آورد حمید مشغول مطالعه مکاتبات شد و سفارش دو تا چایی داد.
هاج و واج مونده بودم و کم کم در حال سکته قلبی اونم بدون خبر قبلی بودم. آخه حمید لاته تا یادمه تا سیکل هم سواد نداشت، چی شده بود این همه هیمنه و جایگاه اونم نه تو لباس زندونیا و جاهلا بلکه تو لباس پیغمبرخدا (به قول علمای دین… ماکه ندیدیم لباس اونارو)
دقایقی بعد منشی حاج آقا چای رو آورد و شروع کردیم به نوشیدن و حاج آقا حمید شروع کرد تعریف کردن داستان از اونجایی شروع شد که… سال ها پیش یک محموله تل سیگاری ماری رو در حال جابجا کردن بودم که تو همین نزدیکیهای مرکز شهر مامورها بهم شک کردند و افتادن دنبالم. این تعقیب و گریز ادامه داشت تا از کوچه پس کوچههای شهر رسیدم به حرم شاهچراغ و تو اون شلوغی خودمو گم و گور کردم، ولی هنوز نگران بودم که مبادا منو ماموران پیدا کنند. لذا گفتم میرم دستشویی و موادهارو برا احتیاط می ریزم تو دستشویی… با احتیاط این طرف و اون طرفمو پاییدم تا باترس و نگرانی رسیدم به دستشویی. اینقدر هول کرده و ترسیده بودم که متوجه نشدم به جای دستشویی مردونه وارد دستشویی زنونه شدم. موادها رو سریع خالی کردم تو یکی از دستشوییهای عمومی و داشتم میومدم بیرون که یکهو دیدم یک دختر چادری از یکی از همون دستشوییهای عمومی بیرون اومد. تا اونو دیدم وحشت کردم و ترسیدم، اونم اولش ترسید ولی بعدش یک خنده مرموزانه کرد و سرشو انداخت پایین و رفت بیرون. من که متوجه اشتباه قطعی خودم شده بود سریع اومدم بیرون و یک گوشهای عین مردهها و از ترس و استرس روی زمین نشستم.
چند دقیقه بعد همون دختربا همون لبخند مرموز و شیطونش دو باره از کنارم عبورکرد. من محو نگاه اون شدم، بی اختیار بلند شدم و پشت سرش راه افتادم. از در پشتی حرم رفت تو کوچه پس کوچهها و منم دنبالش… خلاصه سرتو درنیارم جانی جان! اون روز هر طوری بود مخشو زدم و باهاش دوست شدم. بعد چند جلسه قرار ملاقات دزدکی، بهم گفت که دختر یکی از روحانیون سرشناس شهره و اگه بخواد با اون باشم باید سر وضعمو و رفتارمو عوض کنم و برم خواستگاریش. خودش برام لباس خرید و کلی خرجم کرد و تعلیم داد، تا اینکه با سر و وضع جدید و مذهبی کمی ته ریش با ترس و لرز و بعد از مدتی جنگ و اصرار، پدر ومادرمو راضی کردم که به خواستگاری او برویم. آخه طفلکی اونها همه از هیمنه اون روحانی سرشناس واهمه داشتند. دراولین خواستگاری جواب رد شنیدم، کوتاه نیومدم، دومین خواستگاری کتک مفصلی از نوچههای آیت ا… خوردم و باز با تشویق همون دختر جا نزدم و سومین خواستگاری حضرت آیت ا… بعد کتک مفصلی که خوردم و ۱۴ روز حبس خانگی همراه با شکنجه زیاد در خونه همون حاج آقا بخاطر اینکه من دخترشو هتک حرمت کرده بودم! القصه، بعد از مدتی بالاجبار به شرط اینکه وارد حوزه علمیه بشم و روحانی و معمم بشم قبول کرد که دخترشو به من بده.
به هر حال با ورود من به خانواده این روحانی پلههای ترقی رو چند تا چند تا طی کردم. الانم علاوه بر اینجا رئیس و عضو هیات مدیره چند تشکیلات مالی و مذهبی و یک بانک اعتباری و مالی و صاحب چندین ملک و املاک و کارگاه متعددم و از آنجا که آیت ا.. پسر هم نداشتند، شدم معتمد و مسئول موقوفات و شرعیات و وجوهات شرعیه و….
حرفاش که به اینجا رسید گفت: این حرفارو همینجا چال کن و فراموش کن و اگر جایی بازگو کنی دیگه…
من که تا همینش هم تخم مرغام به گلوم چسبیده بود حیران و مثل آدمهای مومیایی شده گفتم: نه حاج آقا اختیار دارید، این چه حرفیه… خلاصه اون روز بعد ازکلی زنده کردن خاطرات و خنده و کرکر، از حاج آقا خداحافظی کردم رفتم. در طول مسیر برگشت به سمت مقصدم همه خاطرات بچگی تا اون موقع، از حمالیها، فقر، درس خوندن ها، مهندس شدنم، سالها غربت کشیدنم، کارکردن سال های متمادی در هوای شرجی ۵۰ درجه جنوب و در به دری های پایتخت و همه استرس های زندگیام تا کنون، از لات بازیهای حمید لاته و از درس و ورزش و بدبختی و جون کندن هایم و… همه و همه مثل یک فیلم بر پرده سینما از جلوی چشمم گذشت… من که تا اون موقع با آن همه تلاش و حمالی و مصیبتهای عظما، دار و ندارم یک ماشین پراید بود که اونموقعها یکم البته برا خودش کلاسی هم داشت، در مقایسه با همین حمید لاتهِ کلاس سیکلیِ صاحب عزت و ثروتی که همش از یک دستشویی رفتن اشتباهی به دست آمده بود، قابل مقایسه نبود.
اون روز شاید به اشتباه از روزگار گله کردم که دست سرنوشت، دستش را از سر من بردارد و مثل حمید به ماتحت ما بگذارد، شاید چند گرمی کرمی بیشترحاصل گردد! اما الان که فکر میکنم می بینم چقدر خوشحالم که نانم مختصر است، اماتاکنون درخون و ثروت متعلق به جوانان وطنم تلیت نشده است.
تبعید ابدی در غربت بهتر از بودن در کنار حمید لاتهای وطنی است…
سلام عالی است متعالی تر بفرمائید. سپاس فراوان
آقای قاسمی بادنجانی