نگاهی به نمایی
نمای شماره 4
اون روز وقتی این صحنه را دیدم به نظرم اومد انگار این یکی به اون یکی میگه جائی که انبوهی از زیبائی ها هست، شادی هست، ترانه هست و رقص هست و رنگ. جائی که قصه برای شنیدن هست و آواز برای خواندن. حرف ها برای گفتن و شنیدن، می خواهم من هم باشم.
یاد یکی از فیلمها افتادم که می شود از ماندنی های کلاسیک تلقی ش کرد. درامی بیوگرافی جنائی با عنوان “می خواهم زنده بمانم”.
عنوانی یا شاید بشود گفت فریادی یا آرمانی که امروز دیگر نه تنها در عرصه ی هنر و در این مورد بخصوص، سینما، که در عرصه زندگی واقعی در موقعیت های متفاوت اجتماعی و سیاسی طنین انداز بوده و به دفعات وجدان های آگاه و پاک بشری را لرزانده و به واکنش واداشته و بسیار هم اتفاق افتاده که در دل بی عدالتی های کلان اجتماعی رنگ باخته و به ناحق خاموش شده.
این عکس را گرفتم و چون بسیاری نماهای این چنینی در مجموعه عکس های “طبیعت” جای دادم و با مرور هر باره اش یاد گفته ای از “فدریکو فلینی” فیلمساز بزرگ ایتالیائی هم می افتم که جائی گفته بود: “پایانی نیست. آغازی نیست. آنچه هست شور بی انتهای زندگی ست.”
یکی شاد و با طراوت، یکی اندوهگین و نزار. کیست که این لحظه و چنین لحظه یا صحنه ای را حس نکرده باشد و درنیابد؟!
میان ما کیست که شاهد گونه ای دگر از این موقعیت و تقابل دراماتیک هستی و نیستی و فاصله گاه بسیار اندک این دو نبوده باشد؟!
زندگی زیباست و این هم زیباست که بیندیشیم و معتقد باشیم هیچ چیز و هیچ کس حق مصادره این زیبائی و سرآمد ارزش ها در جهان را ندارد.