اختر نیوز:
این سرگذشت و سرگذشت های دیگر که در آینده منتشر میشوند، داستان نیستند، افسانه نیستند، بلکه سرگذشت واقعی و دردناک زنانی هستند که در جامعه اسلامی با فرهنگ مرد سالار و ضد زن بزرگ میشوند و از هیچ حق و حقوقی برخوردار نیستند و به عنوان کالایی در دست مردان سرکوب و حراج می شوند. پدر، برادر، همسر، عمو، دایی، پسرعمو و حتی گاهی مادر و خواهر آنها را سرکوب و تحقیر کرده اند و آنها را به فرار از خانه مجبور کردند. زنانی که زیر هیچ آسمان اسلامی پناهی ندارند. این سرگذشت ها را افسانه رستمی هر هفته سه شنبه ها برای ما داستان گونه روایت می کند.
افسانه رستمی
باید می رفتم ،باید از مرگ می گریختم، مرگی که عزیزان جانم برایم تدارک دیده بودند. حتی حق انتخاب نداشتم که بین مرگ و رسوایی یکی را انتخاب کنم. هیچ کس حرفم را باور نمی کرد. حتی مادرم که به چشمانم قسم می خورد، الان از همه بیشتر برای مرگ من عجله داشت. انگار با به خاک سپردن نعش من حیثیت از دست رفته اش را باز میافت. التماس می کردم، فریاد می زدم، من کاری نکرده بودم. من فقط جواب سلام پسری از کوچه بالایی را داده بودم. حتی نامش را نمی دانستم. او با چند نفر شبانه اعلامیه می انداختند در حیاط خانه ها. هر شب تا صبح به خدا التماس می کردم که این ماجرا تمام شود. اما انگار همه آن آدم ها دست به یکی کرده بودند که من بمیرم. هیچ کس واقعیت را نمی خواست بداند. یک جمله مشترک بود: زینب باید بمیرد، چه دختر بی آبرویی، چرا به خانواده اش فکر نکرد. هزاران چرا که خود من هم می خواستم جوابش را بدانم. باید می گریختم، جرمم سنگین بود. بی آبرویی و رسوایی بین عزیزانم که اکنون بدترین و خطرناکترین دشمنانم شده بودند. دست و پاهایم را بسته بودند و موهایم را مادرم با کارد بریده بود و بر سر در خانه آویزان کرده بود. اهالی آن دیار با نفرت و جهالت و بی رحمی و با ذوقی وصف ناپذیر منتظر بودند جنازه ام را به گورستان متروکه ببرند و چالم کنند. یک ماه ،یک ماه آزگار هر شب بزرگان فامیل در حضور خود من جلسه می گذاشتند و در مورد اینکه چطور و با چه شیوه ای مرا بکشند، نقشه می کشیدند. چند تن باید همدست می شدند تا جرمشان کمتر شود و این قائله برای آنها ختم به خیر می شد. و بعد از هر جلسه مشت و لگد بود که بر سر و صورتم و دست شکسته ام حواله می شد.
پسر عمویم که بارها خواسته بود به من تعرض کند و من اجازه نداده بودم محکم تر از همه می زد و معتقد بود باید من را آتش بزنند و وانمود کنند که خودسوزی کرده ام.
سالانه آمار وحشتناکی از زنانی که خود سوزی کرده اند را می شنویم که البته بیشترشان هم رسانه ای نمی شود. خدا میداند چه تعداد از این زنان بی پناه خودسوزی اجباری شده اند و چندین تن قبل از سوخته شدن بارها و بارها مرده اند.
چه زندگی وحشتناکی، چه جهنم بی در و پیکری. بالاخره تصمیم گرفته شد، پدرم باید خفه ام می کرد و پسر عمویم و برادرم من را به رودخانه می انداختند.
هرگز نفهمیدم چه کسی دستانم را باز کرد و هنوز هم نمی دانم
چه کسانی فراریم دادند. می دانم که داخل یک اتومبیل بودیم و وقتی از شهر دور شدیم کسی پیاده شد و من را با چشمان بسته به بیرون از اتومبیل راند و لباس تنم را پاره کرد. من دیگر چیزی نفهمیدم.
سالها از آن ماجرای وحشتناک می گذرد تا قبل از آن روزهای شوم کسی نه تن من را دیده بود و نه حتی لمس کرده بود. اما اکنون به لطف خانواده و عزیزانم در شهری دور و شلوغ هر شب در آغوش یک مرد می خوابم.
من روحم را پانسمان کرده ام و هر شب بعداز همخوابگی های چندش آور و احساس کش پانسمان را عوض می کنم و برای شب بعد و مشتری بعدی آماده می شوم در مملکت امام زمان.
سالهاست دیگر نامم زینب نیست. سالهاست که خانواده ام مرا با دستان پراز خشونت شان نه به خاک که به فحشا خانه ای به وسعت ایران فروخته اند.
من از مرگ به قبرستان روح های هرزه فرار کرده ام و روزی هزار بار آرزو می کنم ای کاش مرا خفه کرده بودند و بعد آتش زده بودند و به رودخانه انداخته بودند اما با روحی پاک.
Facebook Comments Box
چندی پیش مطلبی از دوستی می خواندم که از خرچنگ درونش نوشته بود که از گاهی بیدار میشود و اورا گاز می گیرد و دوستی دیگر از دیو درونش که برایش لالایی می خواند تا بیدار نشود و تنوره نکشد…
احساس می کنم درون ما پیرزنان جوالدوزی زندگی می کنند که می خواهند به جگرم جوالدوز بزند…
جوالدوزش را فرو می کند درون جگرم و چیزی شبیه فریاد تا زیر گلویم بالا می اید…
دهانم را باز می کنم تا فریاد بزنم اما به جای فریاد ، اه عمیقی بالا می اید و نفس عمیقی می کشم و فریادم را فرو می دهم…