اختر نیوز: سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته چهارشنبه ها یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب – بخش دوم
افسانه رستمی
فرار گزینه مناسبی بود برای من. میخواستم از کودکی فرار کنم و به نوجوانی پناه ببرم. از محیط کوچک آزار دهنده که مرتب قضاوت می شدم به تهران پناه بردم. از اعتقادات پوچ و توخالی که تمام فضای ذهنم را اشغال کرده بودند و به طرز عجیبی در مورد هر مسئلهای احساس گناه به من می دادند. به کتاب پناه بردم، به ادبیات به شعر، به تاریخ…
اول به خاطر گرفتن فال، دیوان حافظ را باز کردم بعد عاشق اشعارش شدم. بعد به خاطر زندگی فروغ، شعرهایش را خواندم و مجذوب شخصیت یاغیش شدم. اما هرگز از شاملو خوشم نیامد.
با کتاب دلیران شوش با شخصیتهای تاریخی آشنا شدم و بعد از آن تشنه بیشتر دانستن از گذشتههای دور سرزمینم شدم. و سرزمین جاوید را خواندم و هر چه بیشتر می خواندم حریص تر می شدم و یاغی تر. با آن سوی سراب پی بردم که خدا ابزاری ست برای دستمالی کردن من و تجاوز به خصوصی ترین حریم شخصیام. با برباد رفته فهمیدم من از اسکارلت قوی ترم…
من دخترکی جسور و به قول مادرم و اطرافیانم (تو پوزی نخورده) که البته هرگز نفهمیدم چرا مادرم به من می گفت تو پوزی نخورده. من که مرتب مورد نوازش دستان خشن پدر و نیشگونهای سوزناک مادر بودم.
در جمع همسن و سال های خودم به شدت احساس تنهایی می کردم. اکثر دوستان من سال ها از خودم بزرگتر بودند. خلاصه من از محیط غریبه خانواده به آغوش همسری بیگانه با احساس و افکارم، مردی سرد، معتاد به تریاک و افسرده، پناه بردم.
شرط ورودم به دانشگاه ازدواج بود. چون از نظر خانواده من دختری غیر قابل کنترل بودم که هر آن، احتمال آن میرفت که دسته گلی به آب دهم و آبروی کل طایفه را ببرم.
من اجازه نداشتم راست راست راهم را بکشم و خودم تصمیم بگیرم که چطور زندگی کنم.
باید انتخاب میکردم، یا دانشگاه و در کنار دانشگاه همسر اجباری یا باید قید دانشگاه رفتن را برای همیشه می زدم و مثل یک اسیر در آن خانواده پر از مهر و عاطفه تا ابد می ماندم.
با خودم دو دو تا چهار تا کردم. البته که دو دو تای من هرگز چهار تا نشد و تا به امروز همچنان ۹ تاست. اما به این نتیجه رسیدم که دانشگاه همراه با لمسهای خالی از احساس و بوسههای چندش آور اجباری، بهتر از ماندن در آن جهنم پر از شکنجه و درد بود…
بسیار زنده و ملموس درد مشترک دختکان ایران زمین به خصوص نسل ما رو بیان کردید سپاس از قلم شیواتون خانم رستمی
روح فروشی ، سالیانی دراز ریشه در خاک سرزمین آفتاب دارد