اختر نیوز، زنان بی آسمان نه داستان است و نه افسانه؛ بلکه زندگی واقعی زنانی ست که در جامعه مرد سالار مذهبی هیچ آسمانی ندارند. این سرگذشت ها را افسانه رستمی هر هفته برای ما بازگو میکند.
زنان بی آسمان 2
افسانه رستمی
مادرم وقتی ۱۳ساله بود مرا حامله شد و زمانی که ۳ماهه باردار بوده پدرم دریک درگیری کشته میشود.
به خاطر شرایط سخت و فشار خانواده مادرم، وقتی من به دنیا آمدم مادرم مرا ترک کرد و سر پرستی ام را به مادربزرگ پیرم سپرد. ۴ساله بودم که مادربزرگم فوت کرد. خانواده عمویم که شش فرزند داشتند. سرپرست جدید من شدند.
ما در یکی از شهرستانهای استان خراسان زندگی می کردیم و عمویم مزرعه زعفران داشت. من از ۵ سالگی مجبور بودم در مزرعه کار کنم و از آنجایی که برداشت زعفران باید قبل از طلوع آفتاب باشد من نیمه شب مجبور می شدم به مزرعه بروم. گاهی که از فرط خستگی در مزرعه خوابم می برد با مشت و لگد زن عمویم از خواب میپریدم و وحشت زده تا خانهای که سرای عذاب بود و رنج میدویدم.
هر روز به بهانههای مختلف کتک می خوردم. من وظیفه داشتم ظرفها و لباسها را بشویم و حیاط و طویله را تمیز کنم. دختر بچه بودم و آرزوی یک خواب راحت و یک شکم سیر غذا خوردن را داشتم.
یک روز صبح که داشتم حیاط را جارو می زدم مردی وارد حیاط شد که تا آن روز ندیده بودمش، زن عمویم با خوشحالی بغلش کرد و با تشر از من خواست چای برایش ببرم. نامش علی بود و پسر بزرگ عمویم بود.
ساعت ۵ صبح بود بیدار شدم و برای برداشت زعفران راهی مزرعه شدم. خسته و خواب آلوده بودم نشستم و دست دراز کردم برای چیدن گل زعفران که یکی از پشت مرا بلند کرد و محکم به زمین زد و شلوارم را کند و من چنان دردی احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشمانم را باز کردم زن عمویم و چند زن و یک چوپان که او را می شناختم بالای سرم بودند. زن عمویم با جیغ و داد همه را بیرون کرد و با مهربانی بی سابقهای دستم را گرفت و گفت کار کی بوده دخترم، به من بگو تا بتوانم کمکت کنم. زبانم بند آمده بود و تمام تنم درد میکرد و فقط گریه میکردم از اینهمه بیچارگی. زن عمویم اصرار می کرد که باید نام کسی که این بلا را سرت آورده را به من بگویی. با ترس و لرز زبان باز کردم و گفتم علی. مثل یک گرگ وحشی به من حمله کرد و گفت دخترک هرزه دروغگو دهان کثیفت را ببند وگر نه همین جا خاکت می کنم. گفت خفه خون بگیر با هیچ کس در این باره حرفی نمیزنی. بیرون رفت و با خودش چاقویی آورد و دهانم را بست و لابه لای دو انگشتم را برید و چنان دردی در جانم پیچید که از هوش رفتم و دیگر چیزی نفهمیدم.
من به دنیا آمده بودم تا تمام بدیها را به چشم ببینم و با همه جانم لمس کنم
کودکی پیر و از درون فرسوده. نه کودکی کرده بودم و نه معنی محبت را می دانستم. تنها همدم من چند گاو و یک سگ بود که همه کس و کار من شده بودند.
زن عمویم با بی رحمی دهانم را بست و با چنان غضبی به چشمان هراسانم نگاه می کرد و با صدایی که از بین دندان هایش که از شدت خشم به هم میفشرد بیرون می آمد دستم را محکم کشید و بین دو انگشتم را برید و گفت اگر دهان باز کنی دماغ و زبانت را میبرم. چشمان دیگر جایی را نمیدید و گوشم نمی شنید.
به هوش که آمدم دیدم زن عمویم کنارم نشسته و چند تا از ریش سفیدان و بزرگان فامیل و آشنا در اتاق نشسته و منتظر هستند که من نام شخص متجاوز را بگویم. زن عمویم انگشتم را از زیر پتو در دست گرفته بود و در گوشم گفت یادت باشد که بهت چی گفتم و محکم بریدگی دست را فشار داد.
با صدایی که انگار از گور میآمد گفتم من ندیدمش و نمیدانم که بود .دیگران می گفتند این بچه چه گناهی کرده. اطرافیانم گاهی دلسوزی میکردند و گاهی دلسوزی به حال زارم و خیلی ها هم تحقیرم میکردند.و بدتر از همه اون احساس گناهی که زن عمویم در من به وجود آورده بود که مرتب احساس میکردم دخترکی هرزه هستم که دیگر به هیچ دردی نمیخورم.