دانستن، توانستن است، مهدی قاسمی

دانستن، توانستن است

مهدی قاسمی

این روزها که با قطار و هواپیما زیاد سفر می کنم سعی می کنم که از وقت مرده خودم یک اثر یا خاطره خلق کنم، کلا من از اون دسته آدم هایی هستم که مخالف تلف شدن وقتم و ترجیح می دهم که حتی تو خواب هم شده فکر کنم. شاید بگویید مسخره به نظر می رسد، اما من شب ها هم در قالب خواب و رویا بعضا رویاها و برنامه‌های خود را مرور می کنم و گاهی هم خواب های پریشان می بینم. در کل خواب و بیداری در حال جنب و جوش و یا تاثیر گذاری و پذیری در خود و محیط اطرافم (خیلی پر رو شدم بسه?) کسانی که من را از نزدیک می شناسند می دانند که اهل شومن بازی، غرور و نه شنیدن، نیستم و اینکه حالا فردا هم روز خداست بی خیالِ امروز…

سال ها پیش من و پدر در محله منوچهری شیراز تنها زندگی می کردیم. دلیلشم این بوده که پدرم بعد سال ها، خانه‌ای ساخته بود که از این محله دور بود و مادر و برادر و خواهر‌ها به آن خانه نقل مکان کرده بودند. من که از این محله خاطرات و دلبستگی‌های زیاد داشتم حاضر نشدم که به محله جدید بروم و همانجا پیش پدر ماندم. حتی آخر هفته‌ها که پدر سری به خانه جدید می زد گاها من همینجا می ماندم و با رفقا‌یم توی محل سر می کردم.
همانجا هم مدرسه می رفتم. صبح کله سحر بیدار می شدم، مادر که نبود، پس بساط صبحانه‌ای هم نبود. گرسنه می رفتم مدرسه تا عصر. مدرسه راهنمایی ایگار یا مهدیه که اون روزا دو شیفت بود یعنی صبح می رفتیم تا ظهر دوباره بعدالظهر تا عصر.
از مدرسه که وسط ظهر می آمدم، پدرم دو تومن می داد که نیم کیلو ماست از حبیب آقای ماست بند تو کوچه اسلامی می گرفتم و نصف نون سنگگ و یکی دو تا خیار، که می شد نون ماست خیار و نهار آن روز… همه کتابامو تو یک کیسه پلاستیکی می گذاشتم و می رفتم مدرسه. کیف مدرسه‌ای نداشتم ولی شاگرد زرنگی بودم، شبها زیر نور کم شمع یا چراغ نفتی و قبل از خواب همیشه کتاب تاریخ یا ادبیات رو می خوندم. از داستان و تاریخ خوشم می اومد و هنوز درس ما مثلا صفحه ده بود من تا صفحه نزدیک صد را خونده بودم. کتابخونی را دوست داشتم. تو کتابخونه مسجد محل عضو بودم و هفته‌ای دو سه بار کتاب امانت می گرفتم و می خوندم، بعدها، از شوق مدتی شدم متصدی کتابخونه و این شد که تقریبا اکثر کتاب های کتابخونه رو خونده بودم. به تاتر علاقه داشتم و می رفتم اول خیابون گلکوب یا کارگر الان شیراز، تالار ابوریحان. اولین تاتری را که تو عمرم دیدم، تاتر ماهی سیاه کوچولو نوشته صمد بهرنگی بود. یادمه هر شب اون تاتر رو می رفتم و می دیدم. نمی دونم زمستون یا پاییز بود ولی به هرحال هوا بارونی و سرد بود. چون پول نداشتم، صبر می کردم که تاتر یک ربع، بیست دقیقه اولش بگذرد، بعد دیگه کنترل بلیط نداشت و ورودیش آزاد می شد، می رفتم داخل. به خاطر همین هیچ وقت بیست دقیقه اول تاتر رو ندیدم. تا اینکه یک روز که کنترلچی بلیط که یک خانم بود و فکرکنم منو زیر نظر داشته بود ولی به روی خودش نمی‌آورد به من گفت: بچه تو که هر شب دزدکی و مجانی تاتر رو می بینی حداقل امشب جای یکی از بچه کوچولو‌ها (یکی از ماهی‌های چند دقیقه‌ای و بی کلام داشت و اون شب نیومده بود) برو بازی کن. من که تا اون روز اون صحنه رو چند بار دیده بودم و صحنه رو فوت آب بودم با شوق زیاد قبول کردم و پرده‌ای که یک خرچنگ با یک چیزی مثل تور ماهی گیری ماهی‌های کوچک و ماهی سیاه کوچولو را به دام می‌انداخت و من نقش یکی از ماهی‌های کوچک را داشتم. اون روز یک لباس ماهی پوشیدم و یک گریم سرپایی همون صحنه را بازی کردم. کوتاه بود اما پر اثر… هیچوقت شوق و ذوق اون روز از یادم نمی رود. این شد که به تاتر و سینما علاقه مندتر شدم، اما بزرگتر که شدم فهمیدم که هنر و تاتر کلا تو ایران نان ندارد و آن بود که از ترس نان مهندس شدم. داشتم از من و پدرم می گفتم… شب های سرد زمستان من باید هر روز از استاد جلیل نجار چوب های زاید نجاری‌اش رو می گرفتم و داخل منقل کوچک چوب هارو می سوزوندم تا زغال بشوند، بعد منقل داغ رو می بردم تو اتاق کوچک و من و بابام گرم می شدیم. این کار هر روز من در زمستان بود. بابا که از سرکار بر می‌گشت باید چوب ها را را زغال کرده و آماده کرده باشم و چه کتک هایی که از بابا بخاطر بازیگوشی و بعضی روزها که فراموشی نخوردم…
داشتم می گفتم که به کتاب خوندن علاقه داشتم، این شد که از طریق پسر یکی از کتابفروشی‌های محله کتاب می گرفتم و سر چهار راه مشیر آخر هفته‌ها کنار پیاده رو بساط پهن می کردم. پدر دوستم که از طرفداران مکتب شریعتی با افکار چپ بود بعد از مدتی دستگیرش کردند و کتابفروشی‌اش تعطیل و پلمپ شد و دیگه نتوانستم کتاب بفروشم.

از نه سالگی تقریبا هر هفته کیهان بچه‌ها می خریدم، بعد بزرگتر که شدم روزنامه خون حرفه‌ای شدم. هر روز روزنامه می خریدم. برای خرید روزنامه از پول تاکسی و اتوبوس یا شکمم می زدم، ولی روزنامه رو باید میخریدم. بدون وقفه تا هیجده سالگی روزنامه خون بودم. حالا پس از سال ها اینو می خوام بهتون بگم که دانشی که برات فقط مدرک بیاره محکوم به نابودی ولی اگر مقصود از خواندن دانستن باشد پس همان توانستن است. دانش بی عمل مثل زنبور بی عسل است. از داشته هامون بدون ملاحظه، ترس و هراس باید یک روز جهت انتقال و آگاهی به نسل بعدی استفاده کرد.

 

Facebook Comments Box

About اختر قاسمی

فرزند نفت ام. در گچساران بدنیا آمدم و در مسجدسلیمان شهری که با نفتش، با شیره ی جان خود و مردم مهربانش ایران نوین را ساخت، بزرگ شدم. از سال 1984 در خارج از کشور زندگی میکنم. در آکادمی هنر در اشتوتگارت تحصیل کردم و بیش از سه دهه است که به کار رسانه، عکس و فیلم و فعالیت های فرهنگی و حقوق بشری مشغولم. به امید آزادی و برقرای دمکراسی در میهنم زنده ام و تلاش میکنم. آرزوی دوباره دیدن شهر عزیزم را دارم و دلم برای شقایق ها و کوه های شهرم خیلی تنگ شده ....

Check Also

شعر(۹۳)؛ پورمزد کافی (منظر)

پورمزد کافی (منظر) (۹۳) همه شد بهار عمرم ز غم و درد نهانی به نفیر …

شعر (۹۲)؛ پور مزد کافی (منظر)

پور مزد کافی (منظر) (۹۲) هر لحظه ام گشایش دردی بود هر ساعت آوار مصیبتی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *