بدرقه
جهان ولیان پوز
مادر
چه کوتاه بود با تو بودنم
چه کوتاه بود زمان یاد گرفتنم
همه اش تا عدد صد بلدم بشمرم
آن هم از بس که با تو
جلوی در مینشستم
تا انفجارها را بشمرم
این سوی پل فرار
همیشه به تو فکر می کردم
زمانی
که پرستارها سالخورده ای را به گردش می بردند
زمانی
که در میان انبوه کاغذهایم نامه های تو را می دیدم
حالا خبر دادند که تو مردهای
من از ترس خودم نفرت دارم
اینهمه سختم است
ازاین پل ویران برگردم
تا در عزای تو شرکت کنم
در حالیکه هیچ کجای دیگر این دنیا
برای من دور نبود که جسد تو را بدرقه کنم
من اشک هایم را پاک نمی کنم
در را هم نیمه باز نگه نمی دارم
هرکس دوباره آمد، خودش در می زند
و اشک های مرا پاک میکند
اما کسی مثل تو هرگز نخواهد آمد
……………………………………
نقاشی از: