از روزی که سید آمد!
مهدی قاسمی
ده ما سرسبز و پربرکت بود. ده ما پر بود از رود های روان، درختان و باغ های پربار و چشمه های جوشان.
مردم ده مهربون و کاری و زحمتکش بودند. ده پر بود از گله های گوسفند و گاو و پر از آواز گنجشک ها و پرندگان مست در فصل بهار و تابستان.
همه چی خوب بود تا آن که پای یک غریبه به ده ما باز شد. مردی با شال سبز و ریش بلند و کتابی بر دست. خودش را آسید جعفر معرفی کرد. مردم ده که مهمان نواز بودند از آسید جعفر به خوبی پذیرایی کردند. کدخدا دستور داد خانه کوچکی را که کنار مزرعه میرزا غلوم سال ها متروکه مانده بود، آب و جارو کردند و آسید میرزا اونجا اسکان یافت.
این که کی بود و از کجا اومده بود کسی نمی دونست. فقط می گفت که درس حوزوی خونده و برای تبلیغ دین اونجا اومده است. مردم ده ما هرچند اهل نماز و روزه بودند ولی به جز چند تا پیر مرد و پیرزن کسی اهل مسجد رفتن نبود. یعنی اصلا مسجد درست حسابی نداشتیم. یک اتاقک ساده که دور آن را دیوار کشیده بودند. ده ما از معدود دهاتی بود که امامزاده نداشت و مردم بیشتر اهل شادی و کار و تلاش بودند تا نماز و دعا و این چیزا…
آسید جعفر تا پایش به ده رسید در اولین قدم کدخدا را قانع کرد که مسجد ده رو توسعه بده. مردم روستا با کمک آسید جعفر ساختمان مسجد را توسعه دادند و تقریبا یک شبستان و مناره و چند تا اتاق بهش اضافه کردند.
آسید جعفر بعد از مدتی کاری کرد که مسجد پر شد از آدم های ده. اون هر شب بالای منبر می رفت و از جهنم و بهشت و نکیر و منکر می گفت و هر شب بلا استثنا مردم رو با روضه هاش به گریه می انداخت.
مردم ده که تا اون موقع مردمانی شاد با کلی مجالس شادی و جشن خرمن و رقص و آواز و خوشی داشتند، با فتوای آسید جعفر منع شدند. راستشو بخواهید پس از مدتی مغز شویی خود مردم هم به عزا و گریه معتاد شده بودند و دیگر رغبتی به شادی نشان نمی دادند.
بعداز مدتی آسید جعفر از مردم خواست که باز مسجد ده رو توسعه بدهند. مردم چند زمین اطراف را به مسجد اضافه کردند و ده ما با پانصد و پنجاه نفر جمعیت نزدیک سه هزار متر مربع مسجد داشت. آسید یک مناره دیگه هم به مسجد اضافه کرد.
مدتها گذشت. تا اینکه یک روز صبح زود مردم ده صدای گریه و شیون بلندی از خانه آسید شنیدند. کدخدا با تعدادی دیگر سراسیمه خود را به آنجا رساندند و آسید را دیدند که به سر و روی حود خاک می ریخت و چنگ می زد و شیون می کرد. کدخدا پرسید: آسید چی شده؟ چه اتفاقی افتاده؟
سید در حالی که کمی آرام گرفته بود با حالتی تضرع و زاری گفت: ای داد مردم! دم صبح در خواب آقای سبز پوشی را دیدم که به من گفت کنار مسجد یک تکیه سنگ قبر مانندی است که آنجا یکی از نوادگان امام موسی کاظم خفته است. نام او امامزده اصغر است. تو وظیفه داری به مردم ده بگی که آنجا را بارگاه و امامزاده ای بسازند و گرامیش بدارند.
مردم ده از فردا روی یک تکیه سنگ بی نام و نشان که آسید جعفر به اونها نشان داده بود و بیشتر به یک سنگ معمولی شبیه بود تا سنگ قبر، شروع کردن به ساختن امامزاده و گنبد و بارو. کار توسعه مسجد و امامزاده چند سالی طول کشید و تقریبا نصف وسعت ده ما شامل مسجد و امزاده شده بود. اینقدر گنبد و بارو بزرگ و چشم گیر شده بود که بعد از چند وقت نه تنها از دهات همسایه به زیارت و گرفتن حاجت می اومدند، بلکه آوازه دادن شفای امامزاده نامعلوم ما به شهر هم رسیده بود و مردم دسته دسته به ده ما می اومدند.
آسید بعد از مدتی تو مسجد محل روی منبر رفت و گفت که همه مردم ده ما رو به اسم امامزاده اصغر می شناسند لذا مردم باید همه زمین ها و باغ های خود را وقف امامزاده بکنند تا نانی که در می آورند حلال باشد. بعدش فتوا داد هر کسی که این کار را نکند بی شک جایش در جهنم و نانش حرام و زنش بر او نامحرم است.
آسید البته اطمینان داد و گفت که درسته که املاک و باغ های شما در وقف امامزاده هست ولی در اصل مالک اصلیش خودتان هستید. فردای آن روز همه مردم به امید حلال بودن روزی و زن شان و خرید بهشت تمام مال و املاکشان را وقف امامزاده کردند.
سالها گذشت و ده ما رونق گرفت و شد قطب گردشگری مذهبی و کنار امامزاده هم آسید تعداد زیادی مغازه به اسم امامزاده با کمک مردم ساخت. همچنین یک مسافرخانه بزرگ برای کسانی که به زیارت می آمدند.
حالا دیگه آسید جعفر و امامزاده سنگو (چراکه اصلا از اول یک تکیه سنگ بیشتر نبود) صاحب کلی ملک و املاک و منابع طبیعی و جنگل های بکر، مغازه و مسافرخانه بود و درآمد زیادی داشت. هر سال مردم ده باید علاوه بر خمس و زکات، نصف درآمد از فروش محصولات خود را به آسید جعفر می دادند. امامزاده هر سال پر زرق و برق تر و طلا اندود و بزرگتر می شد.
آسید جعفر که سال ها پیش با یک خورجین و چند کله خرما و یک تکیه نون به ده ما اومده بود الان به اسم مسجد و امامزاده صاحب چند ماشین و بهترین امکانات و ثروت بود. او چون متولی مسجد و امامزاده بود عملا از همه امکانات به اسم مسجد و امامزاده برخوردار بود.
مدتی بعد دایم پای فرماندار و استاندار و آدم های سیاسی به ده ما باز شد. آسید جعفر همون سال کاندیدای مجلس از منطقه ما که حدود سی پارچه آبادی داشت شد و رفت مجلس.
سال دوم مجلس آسید بود که طبق بخشنامه ای که خودش در مجلس تصویب کرده بود، تمام کوه ها و منابع طبیعی اطراف ده ما و امامزاده رو وقف امامزاده کرد. اولش مردم متوجه کار سید نشدند ولی پس از چند سال اعلام شد که در همون کوه ها و زمین های منابع طبیعی که سید وقف کرده بود، تعداد زیادی معدن سنگهای قیمتی کشف شد و همه به اسم امامزاده با اختیار تام سید شد. علاوه برآن که هر سال انحصار بریدن و قطع و قلع و قمع جنگل ها در اختیار او بود.
الان که این را برای شما می نویسم سال ها گذشته. مردم ده فقیر و تنگدست تر شدند. نه تنها اختیار زمین و خانه های خود را ندارند و سالانه مبالغ زیادی به عنوان وقف به سید می پردازند، بلکه پشیزی از درآمد معادن و امامزاده برای توسعه روستا هزینه نمی شود .اکثرا جوان ها به شهر کوچ کردند، زمین های شان بی بار، رودهای جاری شان خشک، سفره هایشان خالی و از همه مهم تر شادی ها وخنده های شان به عزا تبدیل شد.
همه این ها از روزی شروع شد که آسید به هدف آوردن و توسعه دین و انسانیت و ترقی معنویت به ده ما وارد شد… ثروت و پول و طلا و معدن آمد، اما فقط برای امامزاده و سید!
Facebook Comments Box