کافه طنز: صفدر قلی
مهدی قاسمی
این حس خریت، برعکس اسمش حس خیلی بدی هم نیست. خر به معنی بزرگ مثل خرخون (کسی که زیاد میخونه) خرشانس (کسی که شانسش زیاده) و …
پس خریت یعنی آخر دانایی و توانایی شاید. صفت بدی نیست. داستان از آنجا شروع شد…
آن روز صفدرقلی خرشانس، خریت کرد و عاشق دختر خان شد. همه اهل ده به خریت او می خندیدند. آخه او کجا، دختر خان کجا؟! ولی او که مثل خر در گِل خریت خودش مانده بود، یک دل که نه یک خروار دل، عاشق دختر خان شده بود.
نرجس خانون، تک دختر خان زیبا و رعنا، تحصیل کرده و فرنگ رفته، با قدی بلند، لپ های گل گلی، چشم و ابرو مشکی، چست و چابک با چشم های مست آهویی نشان یک طرف و صفدر که اهالی ده او را “سفیه” صدا می کردند، با قد یک متر و شصت و دو سانتی و دماغ گوشکوبی، نیمه کچل، سواد اکابری و چشمان الاغ نشان و ابروهای بلند و پرپشت و سبیل های چخماقی و شلوار گشاد خمرهاش طرف دیگر. حتما فکر می کنید که صفدر خیلی اعتماد به نفس داشت، اماسخت در اشتباهید. او سفیه بود، دیوانه و عاشق. صفدرقلی درسته که ریخت و قیافه و قد بلند پول و تحصیلات و اسم و رسمی نداشت ولی بی شک درخیل عظیم خاطرخواهان دختر خان یک مشخصه بارز داشت و آن هم اینکه ته صدایی داشت که بدک نبود. یعنی هر وقت گله گوسفندهای ده رو به صحرا برای چرا میبرد و شروع می کرد به خواندن لالاییهای جانسوزش با نوای نی و در وصف نرجس خانون، حتی گوسفندان گله هم دست از چرا بر می داشتند و بدون توجه به علف های بیابان محو نوای سوزناک او می شدند و پی او روان می شدند و دایم با بع بع دلسوز او را همراهی میکردند.
کار صفدرقلی شده بود هر روز بعد از چرای گوسفندها و دم پسین غروب زیر پنجره کنار عمارت دختر خان می نشست و نی می زد و آوازهای دلسوز می خواند.
حتما تصور می کنید دختر خان پنجره رو باز می کرد و دست زیر چانهاش و زل میزد به من و دلش ریش ریش می شد.
سخت در اشتباهید، هردفعه دختر خان که پنجره را باز می کرد کلی بد و بیراه می گفت و بعد از چند دقیقه چند تا گماشته ارباب می اومدند و با لگد و کتک صفدر را از اونجا دور میکردند.
خلاصه کار صفدرقلی هر روز همان بود که گفتم، زیر پنجره دختر خان، آواز و نی جانسوز و بعدش کتک مفصل.
صفدرقلی که سخت دل در عشق دختر خان گرو گذاشته و عشق او هر روز بیشتر می شد، هر روز مستاصل از روز قبل می شد اما ول کن نبود.
اما صفدرقلی یک دفعه ناپدید شد و حداقل دختر خان نفس راحتی از مزاحمت های صفدر کشید.
غیبت های صفدر روز به روز بیشتر و بیشتر شد و بین مردم شایع شد که صفدر از عشق دختر خان سر به بیابان گذاشته است.
چند سالی از غیبت صفدرقلی گذشت که یک روز خبر آمد یک کاروان از بازرگانان سرشناس وارد ده می شود و چند روزی مهمان عمارت خان خواهد بود.
مردم آبادی به دستور خان همه جا را آراسته و آماده پذیرایی درب ورودی دروازه قلعه آبادی شدند.
کاروانی عظیم با بازرگانان بزرگ و کارکشته با ساز و دهل و استقبال مردم وارد آبادی شدند.
سرکاروان بازرگانان مردی کوتاه قد بود که دو پایش به زور به رکاب اسب میرسید. کاروان که در میدان آبادی و جلوی عمارت خان اسکان یافت به ناگهان چشمان خان و مردم ده به چهره رییس کاروان و بازرگانان خیره ماند که خیلی آشنا به نظر می رسد… آری درست حدس زدید… صفدرقلی!
صفدر از اسبش به کمک ملازمانش پیاده شد و رو به خان و مردم کرد و در حالی که بادی در گلو انداخته بود گفت.
آری منم صفدرقلی! همان عاشق سینه چاک نرجس خاتون!
صدای اوووووووو هم زمان مردم به از تعجب شنیدن این سخن به وضوح شنیده میشد.
صفدر ادامه داد: مسخرهام کردید، دست کمم گرفتید، خندیدید، حال بعد از سالها آمدهام… آمدهام که این آبادی و هفت پارچه دور و برش را یک جا و نقد با اشرفیهام بخرم.
بعد رو کرد به خان که روی تختی در بلندی بیرون عمارتش در میدان با قلیانی بر لب، لم داده بود کرد و گفت: خان! آمدهام تا با هشت شتر بار طلا و جواهرات نرجس خاتون را از تو خواستگاری کنم!
مجلس، مجلس بهت و سکوت بود. مردم همچون زنان انگشت بریده در اولین دیدار یوسف، انگشت در دهان و زبان بر دهان بسته مانده بودند.
خلاصه خان که خوبه، دخترخان هم در مقابل این همه کبکبه و دبدبه صفدر تسلیم شد.
هفت شبانه روز جشن و پایکوبی سراسر هفت پارچه آبادی را در میمنت وصلت صفدر و نرجس خاتون فرو برد.
راز ثروت و دارایی صفدر را کسی نمیدانست، مردم اینقدرمی دانستند که صفدر به شهر رفته بوده و از وردستی دکان بزازی در شهر شروع کرده بود و بعد ازچند سال به این همه ثروت رسیده بود. همین و بس. جزئیات را کسی نمی دانست.
چند صباحی از جشن عروسی صفدر و خاتون گذشت که یکهو ژاندارم ها مثل مور و ملخ ریختند تو آبادی و صفدر رو چشم و دست بسته با خود بردند. یعنی چه شده بود؟ صفدر چه کار کرده بود؟!
بعدها مشخص شد که صفدر سردسته یک باند بزرگ راهزنه که در آخرین راه زنی زنجیرهای به گنجینه و طلاجات دولت مرکزی دستبرد زده بودند.
چندی بعد صفدر قلی با پول و رشوه از زندان آزاد شد و به ده برگشت. او که از کرده خودش پشیمان شده بود پیش ملای آبادی رفت وآب توبه روی خودش ریخت و عابد شد.
اما اگه فکر کنید داستان همین جا تمام می شود سخت در اشتباهید. رفاقت تنگاتنگ صفدرقلی و ملای ده راه های تازه بر صفدر گشود. صفدر که دایم خمس وزکات مال خود را به ملا می پرداخت در عوض ملا راه های جدیدی به صفدر نشان داد. می پرسیدچه راهی؟ بله! حلال خدا را حرام کردن به از ملا و حرام را حلال و مهمترین چیز، بله صیغه و چند همسری.
صفدرقلی که ابن همه بدبختی را به خاطر وصال خاتون تحمل کرده بود، هرچنداز راه خلاف به ثروت رسیده بود، با مجوز عالم و کتاب دین دل از کف برنهاد و پس از چندی سه تا دیگه از دخترها و خاتونهای خان پارچه آبادی بغلی را با پول به همسری اختیار کرد، البته به غیر از همسران صیغهای که ملای ده در ازای پول به همسری موقت او در میآورد و برای او حلال می کرد.
نتیجه داستان هزار و یک شب من:
خانمها! به عشق هیچ مردی تا می توانید اعتماد نکنید، هر چند مثل صفدرقلی زشت و قد کوتاه ولو پولدار باشد و سرتا پای شما را طلا بگیرد. چرا که همین صفدر قلیهای عاشق پیشه همین که شلوارشون دو تا شد، فیلشون یاد هندوستان می کنه و سیری ناپذیرند. همچنین همیشه دنبال این سه چیز با هم نباشید:
حسن یوسف، گنج قارون و صفدرقلی.
… و دوم اینکه اگر به فرض هم به صفدرقلیها جواب مثبت دادید، هیچ وقت نگذارید با ملاها طرح دوستی بریزند که خانه خراب می شوید.
در پایان این را هم اضافه کنم، خانم های محترم! بعد از خواندن این حکایت شروع نکنند به خوشحالی و سرکوفت زدن به مردها که “مردها همگی سر و ته یک کرباسند و گرنه داستان آنها را هم خواهم نوشت. داستان ملوک السلطنه که هر چی بنویسم بازم کمه.