هر روز و هنوز با کابوس
“مرگ پاورچین پاورچین در خیابان ها روان است”
این جمله از کتاب “کوری” نوشته ژوزه ساراماگو نویسنده پرتغالی در ابتدای پیامی تلفنی از عزیزی در وطن آمده بود که البته با حال و هوای این روزها حقیقتی ست اگرچه تلخ اما هنوز هم در جا های مختلف با تفاوت هائی کمی و کیفی، شرح دردناک حضور کابوسی زیر پوست شهر در هر کوچه و خیابان است.
طبق معمول، چندیست که هر بامداد، بعد از بیداری به امید یک ذره امید به هوائی تازه و خبری خوب تلفن موبایل را از حالت خاموشی درآورده و به پیام ها پناه می برم و چشم می دوزم که شاید آن روز، روزی دگر باشد. گاهی انگار تنها به هم خبر می دهیم که یک روز دیگر هم به خیر گذشت و گاه تنها با یک خبر دچار کابوس می شویم.
عزیزی دیگر در پیامی صوتی از تجربه خود می گوید که سوار تاکسی بوده و متوجه می شود ماسک راننده مدام از روی صورتش می لغزد و او آن را همچون شلواری که گشاد شده هی بالا می کشد. می گفت متوجه شدم هر بار که این کار را می کند در آینه هم می نگرد که ببیند من متوجه این حرکت او شده ام یا نه. که من هم البته سعی می کردم نشان دهم توجهم به سوئی دیگر است. مستعمل بودن ماسک کاملآ آشکار بود و کهنگی آن را از چرک نشسته بر بندهایش تا پشت گوش راننده می شد تشخیص داد. او معتقد بود واقعاً تهیه ماسک برای بعضی ها سخت گران است. از همسایه ای هم می گفت که ماسکش از فرط شستشوی مکرر دیگر پُرز پُرز و ریش ریش شده. پیش تر در پیامی دیگر گفته بود به مردم توصیه شده که ماسک های استفاده شده را همینجوری در سطل زباله نیندازند. آنها را تیکه پاره کرده به آشغالدونی بسپارند چرا که بعضی هموطنان زیرک و مبتکر اقدام به جمع آوری ماسک های دور ریخته شده کرده آنها را شسته و اطو کشیده در بسته بندی های تازه به بازار عرضه می کنند. شایعه یا واقعیت، هرچه هست روایاتی که گاه از آن سو می شنویم یا می خوانیم چیزی جز همان گام های مرگ پاورچین در خیابان ها نیست.
در پیامی دیگر دوستی از یک پست توئیتری متعلق به یکی از اهالی جنوب کشور یاد کرده که نوشته بود: ” وِه ه ه ه! عامو، ئی کرونا دیگه چه کوفتی بود؟! هی میگن دِساتونه بشورین. بعد از سرفه بشورین. بعد ازعطسه بشورین. قبل از پخت غذا، حین پختش، بعد پخت غذا، قبل ازخوردن غذا، بعد خوردنش، بعد دسشوئی، بعد از خاروندن گوش، بعد پاک کردن مُف و تُف و بلانسبت چه وُ چه وُ چه …. خدا رو کولتون! عامو پول آبو کی میخواد بده؟ آقای پرزیدنت اسلام میده؟!”
و راستی گرانی این روزهای آن دیار، خود ویروسی نیست پا به پای کرونا که پاورچین پاورچین سرک می کشند به خانه ها؟! بچه که بودم از بزرگتر ها شنیده بودم “ترس برادر مرگ است” و حالا به اشکال مختلف پیش می آید که به آن بیندیشم.
آن روز بایست برای کاردیو گرافی و آزمایش خون به بیمارستان می رفتم. نه اینکه در این ایام، مرتب با اسپری احتیاط و توصیه مراعات ها پا از خانه بیرون می گذاریم بی اختیار اندکی استرس داشتم و از آنجا که بیمارستان، بیماران، میکرب، ویروس و آلودگی را به نوعی می توان ترکیباتی از یک مجموعه پنداشت اگر نخواهم بگویم ترس اما گونه ای ناآرامی و هیجان در خود حس می کردم. کمی بعد خودم را سرزنش می کردم اگر ایران بودی چه می کردی؟ انگار ترس هم حد و مرز جغرافیائی پیدا کرده هر چند کرونا اتفاقی جهانی ست اما این هم به نوعی “فرنگی” و “وطنی” دارد.
از پارکینگ بیمارستان که به طرف ساختمان رفتم انگار وارد شهر نقابداران و ماسک پوشان شده ام. یکی با ماسک و نقابی شیشه ای ایستاده و می پرسید چه کاری داری و بعد مسیر ورود را نشان می داد. از ورودی ساختمان مرکز درمانی که داخل شدم توسط پرستاری ماسک زده مورد پرسش قرار گرفتم که آیا سرفه، تب، خستگی، سردرد، تنگی نفس، درد عضلانی و نشانه هائی از این دست داشته ام یا نه. بعد خانم پرستار با دستگاهی که رو به پیشانی ام گرفت و ظاهراً مرا موجودی عاری از ویروس نشان می داد مجاز به ورود پنداشته و برچسبی به نشانه “مورد کنترل شده” داد که به سینه ام بچسبانم و بدین ترتیب در واقع ویزای ورود دریافت کرده و داخل شدم.
از بچگی که پرستاران زیبا و خوش تیپ درمانگاه ها و بیمارستان شرکت نفت در آبادان را دیده بودم، همانها که همان زمان و از ابتدا “نرس” می خواندیم شان و نه پرستار، این جماعت را فارغ از جوهر نجات بخش حرفه شان که نگهداری و مراقبت از بیمار بود دوست داشتم و همواره آنان را موجودات زیبائی می پنداشتم و می دیدم و حال برای اولین بار بود که از پرستار، تنها یک جفت چشم را می دیدم. بی اختیار به ویروس لعنت فرستادم. اولین بار بود که از لبخند یک پرستار تنها چینی مختصر در گوشه چشمهایش می دیدم.
در سالن انتظار قسمت پذیرش دو صندلی را علامت غیرقابل نشستن زده و با طنابی به یکدیگر بسته و صندلی سوم را مجاز برای نشستن نشان داده و باز دو صندلی بعد را علامت زده و بسته، صندلی سوم را قابل نشستن نمایانده بودند. بعضی از کارکنان و پرستاران علاوه بر ماسک، نقابی شیشه ای هم بر چهره داشتند. کمابیش مرا یاد فضای فیلم های آخرالزمانی می انداختند.
جالب این بود که به وقت و بدون تأخیر کارم انجام شد. پس از آزمایش خون، عملیات ثبت حرکات و ضربان قلب هم در اتاقی دیگرصورت پذیرفت و مرخص شدم. از اتاق کاردیوگرافی که خارج شدم با دیدن پرستاری درحال گذر که داشت با یکی به زبان اسپانیولی در تلفن صحبت می کرد یاد “ملیسا” افتادم.
یک سال پیش به دنبال ایست قلبی به مدت شش هفته در این بیمارستان بستری بودم. هفته ی ششم در بخش توانبخشی بیماران قلبی بودم. پرستارهای مهربان این بخش و بخصوص ملیسای کلمبیایی را هرگز فراموش نمی کنم.
نمیدانستم چرا او برایم به گونه ای از بقیه متمایز بود. هرچند کمتر پرستاری بی تبسم دیدم اما لبخند او انگار که در فضای اتاق بیمار حضور بیشتری داشت. چند روزی از اقامتم در این بخش می گذشت که غروب یک روز کتابی جیبی در روپوش او دیدم و پرسیدم وقت کتاب خوندن هم داری؟ گفت وقتی شما می خوابید فرصتی هست چند سطری بخونم. در حال ترک اتاق بود که گفتم چی می خونی؟ برگشت و کتاب را از جیبش در آورده رو به من گرفت. اشعار نرودا بود به انگلیسی و لاتین. به نشانه تحسین، با تکان سر و به مثابه به وجد آمدن پدری از کتابخوانی دخترش گفتم پابلو نرودا؟ عالیه! کتاب را در جیبش گذاشت و با اندکی تعجب پرسید یعنی اونو می شناسید؟ سری به آهستگی و تأئید تکان داده گفتم: “هوا را از من بگیر خنده ات را نه!”
انگار انتظار نداشت روزی از بیماری خارجی قطعه معروفی از یکی از عاشقانه های نرودا را بشنود. لبخندی توام با تعجب زد و گفت یعنی در ایران کتاب نرودا هست؟ گفتم نرودا، مارکز، بورخس، اوکتاویو پاز. با خنده و هیجان گفت: واو! نمی دونستم.
بیشتر صمیمی شدیم. روز بعد برای ژست بیشتر حتا از کاراکترهای سرهنگ آئورلیانو بوئندیا در کتاب صدسال تنهائی و سانتیاگو ناصر در گزارش یک مرگ یاد کردم و او هم به نظرم آمد اصلا شاید تصور نمی کرده ادبیات لاتین در ایران جائی داشته باشد.
روزی که خانواده ام برای ترخیص من از بیمارستان آمده بودند اتفاقا نوبت کاری ملیسا بود و او با صندلی چرخدار مرا به طرف خروجی می برد که سوار ماشین شوم. آنجا بود که از او تشکری دوباره کرده وبه خانواده ام از منحصر بفرد بودن ملیسا گفتم و اظهار دلتنگی از اینکه باید بروم و حتا پس از برخاستن از روی صندلی چرخدار دست هایم را برای درآغوش گرفتنش باز کردم. پیش آمد و او را درآغوش خود گرفتم و یکدفعه او حالت رقصی به خود گرفت و همانجا کمی به زعم خودمان والس رقصیدیم! همه به وجد آمده بودند.
تا مدتی همانجا ایستاده بود و دست تکان می داد. امروز اما هیچ پرستاری را هنگام وداع نه تنها نمی شود درآغوش گرفت که حتی دستهایش را هم نشاید فشرد.
و حالا مثل اینکه دلم می خواست در این روزهای سخت و خطرناک از هر که می شناختم نشانی بگیرم و احوالی بپرسم. به طرف بخش توانبخشی بیماران قلبی رفتم اما پیش از ورود به بخش یکی از کارکنان جلویم را گرفت. ماسک زده و پوشیده با نقاب شیشه ای. به برچسبی که به عنوان مجوز روی سینه چسبانده بودم اشاره کردم اما او گفت که اون متعلق به بخش لابراتوار است و وقتی دانست قصد دیدار کسی را دارم گفت که ملاقاتی نمی پذیرند.
در پارکینگ، دقایقی بی حرکت در ماشین نشستم و فکر کردم. ملیسا را ندیده بودم هرچند نمی دانستم اگر می توانستم به آن بخش بروم اصلاً امروز نوبت کاری او بود یا نه. البته می شد حدس زد که او نیز سالم است و مثل همیشه به کار خود مشغول و درگیر شرایط جدید. با دستکش و ماسک و احتمالاً نقاب شیشه ای، ملیسای دیگری بود که قطعاً فرصت کتابخوانی هم چون پیش تر را نداشت. بی اختیار خیالم به سمت ملیسا های وطنم پر کشید و اخبار بدی که اینجا و آنجا از مشقات کاری آنها و حتی مواردی نه چندان کم از تلفات آنها ضمن کار در اینترنت می دیدم.
به خیابان ها و کوچه ها رفتم. به متروی تهران رفتم و عکسی که در تضاد اساسی با فاصله های اجتماعی توصیه پزشکان در این ایام دیده یودم. مردم اگر چه ماسک زده اما کنار هم و چسبیده به هم در کوپه ها نشسته یا ایستاده سفر می کردند. عکسی که اتفاقی نبود بلکه شرح حال رفت و آمد در مترو هر روز از سحر تا شام است.
به اخبار رسانه های خودی و بلندگوهای مطهری افتادم که به راحتی از مرگ می گویند و می نویسند تا آن را بفرموده همچون هدیه ای الهی بنمایند تا جائی که بشود حتی بی عرضه گی ها، ندانم کاری ها، خیانت و جنایات مسئولین را هم به نوعی به آسمان وصل کنند.
جائی خوانده بودم در کرمان در منطقه ای حاشیه نشین روزهای متوالی آب قطع است. همیشه کودکان را می بینی که مدام در خاک بازی می کنند و آنسو تر معتادان هم در خاک و خلسه خرخر می کنند و البته در این شرایط اپیدمیک اگر زنی را می بینی در زباله ها جستجو می کند به حمدالله ماسک را فراموش نکرده که بزند! و یاد صدای دردمند آن آبادانی می افتم در رادیوی اینترنتی که خطاب به مسئولین پرعرضه شهر می گفت چند روز است که آب در محله آنها قطع است.
دیدم به راستی مرگ توصیفی ساراماگو در کتاب، در کوچه و خیابان های وطنم، نه پاورچین که شتابان جولان می دهد.
در خانه وقتی از سیستم مراقبتی و امنیتی بیمارستان می گفتم همسرم گفت عزیزم تو هم که مثل خروس بی محل عمل کردی. این همه مدت نرفتی دیدن ملیسا، گذاشتی تو این اوضاع اپیدمیک بری اونجا؟ حق با او بود که بعد هم با شوخی و لبخندی ملیح ادامه داد: بخصوص که این روزا آدمائی به سن تو برای خیلیا ترسناکند. و این هم واقعیتی بود که گاه در پیاده روی روزانه ام شاهد آن بوده ام. اینکه بعضی ها با دیدن سالمندی انگار بیشتر می کوشند از او فاصله بگیرند.
فاصله و گریز بخشی از هویت و عقل و هوش امروزمان شده. اما گریز از دیگری ما را تنها و تنهاتر می کند. ترسی که به ما فاصله را توصیه می کند شاید کمی به ما امنیت بدهد اما بی تردید به ما زیان هم می رساند. کمترین زیان این فاصله ها، تنهائی ست. ما در جمع و با جمع است که بیشتر معنا و مفهومی داریم.
زیبائی در جمع زیباتر است. دلم دارد برای یک جمع شاد، درست و حسابی تنگ می شود. پیش تر ها هر گاه به قصد عکاسی به لس آنجلس می رفتم غالباً توقفی نسبتاً طولانی داشتم در جمع لاتین تبارانی که در میدانی جلوی ایستگاه مرکزی راه آهن لوس آنجلس تجمع داشتند و همیشه اجتماع شان با موسیقی و رقص و آواز توأم بود. حال با حضور حضرت کرونا چند ماهی ست که از تماشای نقش و رنگ و حس شادی آمیگو ها و سینیوریتا ها محرومم. اگر آمیگوئی گیتار می زند در خلوت و تنهائی ست. اگر سینیوریتائی آواز می خواند و می رقصد من نمی بینم.
شاید این هم نوعی “کوری” باشد شبیه آنچه ژوزه ساراماگو در رمانش نوشته؛ شاید!
جمشید گشتاسبی
کالیفرنیا، آگوست 2020