بیست فوتی ها
جهان ولیانپور
بیست فوتی ها، اولین خانه های سازمانی کارگران شرکت نفت در مسجدسلیمان بودند. هر بیست فوتی شامل دو اتاق مجزا بود که از طریق دری به هم راه داشتند و هر کدام از آنها ده فوت طول داشت. ده فوتی اول اتاق نشیمن بود و ده فوتی دوم جای حمام و دَرام (1) و چوب لباسی و رختخواب ها. ما سر لین (2) اول می نشستیم، نزدیک بَمبُو (3). تنها خانه ای بودیم که برق داشتیم چون پیش از آن دفتر اداره مالیه بود. مادرم از بمبو با سطل آب می آورد و توی درام می ریخت برای شست و شو.
بیست فوتی دومی پدر بزرگ و عموها و عمه هام می نشستند، سومی منصور و شاهزاده، چهارمی مش رضا و جمیله و پنجمی آمولا (امان الله) و صنم. خانه ششم هم پخار (بخار یا آشپزخانه) بود که دستجمعی مورد استفاده قرار می گرفت. اجاق، سکوی آجری بزرگی بود که رویش سنگ های چدنی صاف داشت. از دریچه پهلوی سکو، لوله گاز زیر سنگ ها می رفت و یک شیر داشت برای باز و بسته کردن گاز یا کم و زیاد کردن مقدار آن. در وسط هر سنگ چدنی درپوش گردی قرار داشت که حلقه ای به آن متصل بود و برای روشن کردن اجاق، سیخی را به آن می انداختند و بلند می کردند و کاغذی مشتعل را پرت می کردند سر لوله و وقتی صدای هوف هوف گاز شعله ور به گوش می رسید، دریچه را دوباره می بستند و چند لحظه بعد سنگ ها گداخته می شدند و آماده پخت و پز. زن ها چندتایی آشپزی می کردند و اگر تعدادشان زیاد می شد چون جا کم بود با هم قرار می گذاشتند.
صنم و امان الله دو دختر داشتند، ایران و توران. اما دلشان پسر می خواست. صنم اعتقاد داشت اگر اطرافیانش جادو و جنبل نکنند این دفعه پسر خواهد زائید. صنم لاغر بود و ترکه ای و روی چانه اش خالکوبی داشت. او تنها کسی بود که تمام مدت پیش قابلمه اش می ایستاد تا غذایش را آماده کند چون می ترسید کسی دعای نازایی توی غذایش بیندازد و امان الله بخاطر نزائیدن پسر طلاقش دهد. ایران توپول بود و توران لاغراندام. هر از گاهی توی باغ پدربزرگ یک فرش می انداختند و با فلو (فرامرز) می رفتند زیر یک چادر سفید گل گلی و دکتر بازی می کردند.
اول هنوز توالت نداشتیم و توی باغ رفع حاجت می کردیم. بعد شرکت نفت یک توالت عمومی بغل لین درست کرد که از دو قسمت زنانه و مردانه تشکیل شده بود و هر قسمت راهرویی بود که سه جا، سه کاسه بزرگ آهنی، برای نشستن داشت . ابتدای راهرو، دیوار انحنا داشت که ورودی محسوب می شد اما دری نداشت که قفل شود. قاعده این بود که اگر کسی داخل می شد می گفت «اِهِم» (صوتی برای اعلام ورود)، اگر جای اولی پر بود او هم پاسخ می داد اهم. گاهی هم هر سه جا پر بودند و با هم می گفتند اهم. آنوقت می بایستی برمی گشتی و منتظر می ماندی تا یکیشان خالی شود.
تو بیست فوتی عمو و زن عمو، علاوه بر بچه هایشان، پدربزرگ و مادربزرگ، عموی جوانتر و سه تا عمه هام که همه محصل بودند، نیز زندگی می کردند. پدرم دیوار وسط را سوراخ کرده بود و سیم برق را غیرقانونی داده بود آنور تا پانکه (پنکه) قهوه ای رنگ فکسنی کار کند و عمویم که مشغول گرفتن دیپلمش بود، گرمش نشود و بتواند درسش را بخواند.
ما لین اول و فلو (فرامرز) و خانواده اش لین پنجم بیست فوتی ها زندگی می کردند. فرامرز استاد گلوله (فنگ) بازی بود و تیرش ردخور نداشت. همیشه گلوله طرف مقابل را از فاصله سه متری هم شق (ضربه) میزد. گلوله ها سه اندازه بزرگ، متوسط و کوچک داشتند. فرامرز فقط با اندازه متوسط بازی می کرد. می گفت آن دو اندازه دیگر مال بازی بچه ها است. گلوله ها از جنس شیشه بودند و کاشی. فرامرز گلوله ای کاشی داشت که سرتیرش بود و آن را به «خدا» هم نمی داد. اکثر اوقات سر گلوله، پول، برگ دفتر یا پوست کیک، زر ورق کوچکی که شیرینی را در آن می پیچاندند، بازی می کردیم. پوست کیک ها، بخصوص مال شرکت مینو که تازه باز شده بود، رنگی بودند و ما روزهای عید از آن ها فراوان داشتیم. فرامرز کال ها (چاله های کوچکی که انداختن گلوله در آن امتیاز داشت) را خودش می کند. اکثر اوقات دو کال بازی می کردیم اما اگر تعدادمان زیادتر از دو نفر بود، تعداد کال ها نیز زیادتر می شد. شهرت مهارت فرامرز در گلوله بازی به بچه های محله های دیگر هم رسیده بود و آن ها ما را برای بازی دعوت می کردند. آنقدر پوست کیک برده بودیم که ناچار شدیم آن ها را در یک صندوق کهنه بگذاریم و صندوق را زیر چوب های لُوکه (سایبان) مقابل خانه ما قایم کنیم. هر وقت به محله ای می رفتیم فرامرز گلوله ها را توی جیبش حمل می کرد و من چمدان بدست پشت سرش راه می افتادم. فرامرز سه سال از من بزرگتر بود. همیشه با هم از چشمه علی می رفتیم نمره یک، مرکزشهر. مقابل ورکشاپ (4) شرکت نفت سوار تریلی و ایستگاه مقابل کتابفروشی فرزانه پیاده می شدیم. تریلی ها مجانی بودند و کارگران نفت و افراد کم درآمد و بیکارها و خانواده هایشان از آن ها استفاده می کردند. کارمندان و خانواده هایشان اتوبوس داشتند که برای استفاده از آن می بایست پاس داشته باشند یا تیکت (5) بخرند.
بغل خانه امان یک ماشین سنگ لاشه (خرد) ریخته بودند. همسایه ها داشتند بغل انبار یخی شرکت نفت، خانه شخصی (نامی برای تمایز خانه های غیر شرکتی) درست می کردند. انبار یخی را به کاظم و خاتی داده بودند چون کاظم سرطان داشت و هر دو پایش را قطع کرده بودند و یخ را دیگر با ماشین تقسیم می کردند. کاظم که مرد، خاتی زن عباس شد و چند شکم دیگر هم زائید.
من توی لاشه سنگ ها بازی می کردم که دو تا پاسبان از ماشین کلانتری پیاده شدند و بطرف خانه عمویم رفتند. پدربزرگ تازه منقل ذغال را روشن کرده بود و مادرم رفته بود که وافورش را چاق کند. پاسبان ها در زدند. پدربزرگ آمد دم در، قدش بلند و چشمانش درشت و سبیل هایش تنک و آیزان و سرش کم مو بود. یک شلوار دبیت مشکی به پا داشت و یک پیراهن آبی به تن که روی شلوارش افتاده بود و جلیقه ای سیاه روی آن پوشیده و کلاهی شاپو هم روی سرش گذاشته بود و همه این مجموعه او را شبیه گاری کوپر کرده بود. پدربزرگ جزو اولین ایلیاتی هایی بود که شهرنشین شده بود. قبلا” تفنگچی مشروطه بود و خزانه دار خان های بختیاری. در شروع کار شرکت نفت انگلیس و بختیاری که دولت مرکزی هنوز اقتدار لازم برای تأمین امنیت و تداوم جریان نفت نداشت، تفنگچی یا با ادبیات مدرن تر نگهبان لوله های نفت شده بود. با سرعت از سر سنگ ها آمدم پائین تا پدربزرگ را از آمدن پاسبان ها خبر کنم اما نوک مثلثی لاشه سنگی تیز و بزرگ در پهلوی پای راستم فرو رفت و خون از آن بیرون جهید. پدربزرگ بی اعتنا به پاسبان ها به طرف من آمد و دست بزرگش را روی دهانه باز زخم گذاشت تا خونش بند بیاید. گفت “نگران نباش، بزرگ که شدی بگو اینا جای زخم های جنگند”.
پدربزرگ تیرانداز ماهری بود که هفت تا زن گرفته بود و به جز از یکیشان از باقی بچه گرفته بود. زمانی که پدربزرگ توی بیست فوتی ها زندگی می کرد فقط آخرین زنش را داشت و پسرهایش هر کدام ماهی ده تومان به او مستمری می دادند برای سیگار و تنباکویش. پدربزرگ خیلی سیگار می کشید و از پداگوژیکی اصلا” اطلاع نداشت و سیگار را به برادر بزرگترم تعارف می کرد و او هم رفته رفته سیگاری قهاری شد. یک روز عمویم سرزده وارد اتاق شد. برادرم می خواست با عجله سیگار را قایم کند اما سیگار روشن توی کلاه پدربزرگ افتاد. بوی سوختگی عمویم را متوجه سیگار کشیدن او کرد و با بادبزن مفصل روی انگشت هایش زد تا سیگار را ترک کند. پدربزرگ از این که کلاهش سوخته بود خیلی عصبانی شد.
پدربزرگ فریاد کشید “یکی یه پرو (6) بیاره تا مو ای زخمه بوندم” (یکی یه پارچه بیار تا من این زخم را ببندم). مادرم وافور را پشت تَلواره (7) پنهان کرد و برای پدربزرگ پارچه آورد. تلواره ها چوبی بودند و دست کار منصور. مادرم وافور را زیر بسته دوم رختخواب ها که در یک موج (8) زرد و قرمز بسته شده بودند، پنهان کرد. تلواره ها بعدها همه آهنی شدند چون کارگرها آهن را از سر کار می آوردند و خودشان پیچ و مهره می کردند و ارزان تمام می شد.
توی جاده ای که به طرف ترینیگ اسکول (9) می رفت داشتم گاری (اسباب بازی دست ساخت) بازی می کردم که خانم گیور چشمش به زخم پایم خورد که دوباره دهان باز کرده بود. خم شد و با دو انگشت به دقت زخم را دنبال کرد و گفت “آه… آه… این خوب نیست، باید دوباره پانسمان بشه”. خانم گیور که دامن سفید پوشیده بود، خونسرد بود و بوی خوبی می داد، دستم را گرفت و به خانه شان برد. برای اولین بار بود که به خانه یک ارمنی می رفتم. صدای آرام کار کردن کولر می آمد. خانه شان خیلی خنک بود و خیلی بزرگتر از بیست فوتی ها. مرا به آشپزخانه برد که با بخار خیلی فرق داشت. تویش میز و صندلی چیده بودند. مرا روی صندلی نشاند و با ملایمت و مهارت چرک زخم پایم را درآورد و با کتان سفید دو باره پانسمان کرد. فکر کنم مرهم هم مالید. بعد برای اینکه جلو گریه مرا بگیرد رفت از یخچال یک نان سرد پیچانده درآورد و داد دستم. یادم نیست نان تنوری بود یا تیری (10) یا اینکه چه چیزی لایش پیچانده بود. اما یادم هست که ترس برم داشت چون پدرم گفته بود نان ارمنی ها «نجس» است، و این سال هزار و سیصد و سی و هشت بود و من فقط شش سال داشتم.
پدربزرگ با عصبانیت به پاسبان ها گفت «بر پدرس لعنت که دی تریاک بکشه». پاسبان ها که رفتند عمویم از پشت درام زد بیرون و پیراهن خونیش را زیر کوه لباس های نشسته قایم کرد. دعوای سختی در محله «لین اصفهانی ها» رخ داده بود سر فرنوش یکی از دخترهای محل.
محله لین اصفهانی ها در فاصله دویست متری بیست فوتی ها واقع شده بود. جاده ای آسفالته از وسط لین یک و دو عبور می کرد و به میدان روبروی منزل آقای رستمی می رسید. از میدان به بعد جاده دیگر خاکی می شد و خانه های اطراف آن در دل تپه بنا شده بودند و به نظر خیلی بلند می آمدند بخصوص اگر هنوز شش سالت باشد.
منرل و تنور آقای رستمی دروازه لین اصفهانی ها به حساب می آمد. ساکنین بختیاری بیست فوتی ها معمولا” نان تیری را روی تاوه و بر روی چاله می پختند و نان تنوری را از نانوایی می گرفتند. اما وقتی می خواستند نان تنوری بپزند از تنور آقای رستمی استفاده می کردند. هیچ شرط خاصی هم نداشت فقط می بایستی نوبت بگیری تا از ازدحام پیشگیری شود. کمی قبل از میدان، در سمت راست، یعنی بفاصله ده پانزده متری بخار بیست فوتی ها، نانوایی شاطر حسین، که ما او را فقط شاطر صدا می کردیم و خواربار فروشی میرزا حیدرعلی شکرآمیز قرار داشتند که آنها هم اصفهانی بودند. میرزا حیدرعلی به کارگران شرکت نفت جنس نسیه می فروخت و آنها را به خط سیاق در دفتر بدهکاران وارد می کرد، نیم کیلو چای سی تومن، یک کیسه ده کیلویی برنج دمسیاه دوازده تومن و الی آخر .
آ ممد لر، تنها ساکن بختیاری محل اصفهانی ها بود. قبلا” بنا بود اما بناهای بختیاری عادت داشتند خود را معمار بنامند و معمارها خود را پیمانکار. از آنجا که غالب ساکنین لین اصفهانی ها از کسبه خرده پا و نسبتا” مالدار بودند، آممد لر خود را به ترکیب جمعیتی آنجا نزدیکتر می دید. پدربزرگ با عصبانیت پرسید، دعوا سر چه بود؟
فرنوش بسیار زیبا بود. موهای بلند و مواج و سیاهی داشت که نمی دانستی در کدام پیچش گم شوی. چشمان درشت و روشن و قهوه ایش انگار که روی گونه های سبزه رنگش هاله ای از نور می پاشید و صدای لبخندش به موسیقی می مانست. فکر کنم کلاس پنجم دبیرستان بود که فشار برجستگی سینه هایش دکمه اول بلوزش را باز کرده بود.
خانم گیور مرا از جاده رد کرد و گذاشت توی باغ پدربزرگ. از سنگچین باغ رد شدم و رسیدم پیش «تخت» ها. بیست فوتی ها حیاط نداشتند اما جلو هر بیست فوتی فضایی باز بود که تخت های هر خانواده قرار داشت. تخت بشکل مربع مستطیل و از چهار کشار (حاشیه) و چهار پایه لوله ای فلزی تشکیل شده بود و میان حاشیه ها را با سیم فلزی به شکل شبکه ای از مربع های کوچک می بافتند که بسیار محکم بود.
اولین شرکت نفت ایران ، شرکت نفت انگلیس و بختیاری نام داشت. در شروع کار وقتی دولت مرکزی هنوز اقتدار لازم برای تأمین امنیت لوله های نفت را نداشت، انگلیسی ها ترجیح دادند که قرارداد را با خان های بختیاری امضاء کنند. در همان دوران است که پدربزرگ من تفنگچی یا با ادبیات مدرن تر نگهبان شد. در واقع جزو اولین ایلیاتی هایی بود که به معنای واقعی کلمه شهرنشین شد. من خودم یکی از کارت های این شرکت را دیدم، متعلق است به دایی جعفر که راننده، ماشین های بزرگ شرکت نفت بود. سال ها بعد که من کارمند نفت شدم، یک روز دایی جعفر را دعوت کردم باشگاه مرکزی، یعنی تالار اجتماعات. یکی از فراش های باشگاه لاپورت داد که یک کارگر شرکت در میان مهمانان است. مدیر باشگاه با وجودی که دوست من بود و خاطر مرا زیاد می خواست، چون بیست و یک سالم بود و از جوانترین کارمندان نفت محسوب می شدم، عذر ما را خواست. گفت متاسفم اگه ایشان کارگر ساختمانی هم بود حضورش در این باشگاه اشکال نداشت ولی چون کارگر نفت است حق ندارد در باشگاه کارمندان مهمان باشد. شام زهرمارم شد و با دایی جعفر زدیم بیرون. کسانی آن دیسپلین را درست کرده بودند و ما که وارث آن بودیم هنوز آن را همانطور ادامه می دادند.
کارگران شرکت نفت جیره جنسی می گرفتند. با تلفظ انگلیسی ریشن نام داشت، با تلفظ بختیاری های درس خوانده رَشَن. اما اکثریت قریب به اتفاق کسانی که حق گرفتن آن را داشتند، یعنی کارگران نفت، به آن رشند می گفتند. رشن شامل پنجاه کیلو آرد، ده کیلو برنج، پنج کیلو حبوبات، یک قوطی دو کیلویی روغن، نیم کیلو چای سازمانی و یک گَلَن (11) امشی بود. در آن موقع هنوز وانت یا سه تایری در مسجدسلیمان معمول نبود یا اگر هم بود بصرفه نبود. وسیله معمول برای حمل رشن حمال بود. یعنی همان شغلی که اگر ما درس مان را نمی خواندیم یا اشتباهی می کردیم به مان نسبت می دادند: حمال چرا درستو نخوندی؛ چرا هنوز پول پدربزرگ رو نبردی و مانند این ها. حمال برای حمل این همه بار پنج تا ده ریال مزد می گرفت و معمولا” دولا می شد تا رشندار اقلام رشن را یکی یکی روی کولش بار کند. در پایان تکانی می خورد، تا مطمئن شود همه چیز روی پشتش خوب قرار گرفته، و راه می افتاد.
رشن را غالبا” زن ها می آمدند می گرفتند چون شوهرانشان سر کار بودند. یک بار، خانمی رشنش را گرفته بود و داشت یکی یکی روی پشت یکی از همین حمال ها می گذاشت. اول کیسه آرد را گذاشت، بعد برنج و حبوبات و روغن و سرآخر گلن امشی. با اضافه کردن هر قلم بار، حمال بیشتر فرو می رفت. خانم از بازار یک تاوه و یک تیر نون پزی هم خریده بود و داشت چشم چشم می کرد تا جایی را روی کول حمال پیدا کند و آن ها را نیز جای دهد. پدرم که داشت نگاه می کرد، پیشنهاد داد که برای حمال بیچاره راه حل خیلی آسانی نبود. اما فکر کنم خانم صاحب رشن چون دو ریالیش نیفتاده بود، داشت فکر می کرد که پیشنهاد پدرم را چه جوری عملی کند. پیشنهاد این بود که تیر را یه جایی بتپاند و تاوه را به آن آویزان کند…
ما در فضایی بزرگ شدیم که انصاف به معنای مدرن و امروزیش وجود نداشت.
پانویس ها:
(1) درام Drum بشکههای چهل گالنی نفت که برای نگهداری آب استفاده میشد.
(2) لین lane واژه انگلیسی به معنی کوچه یا کوی به ردیف خانههای به هم پیوسته گفته میشد.
(3) بمبو، از ریشه انگلیسی Pump گرفته شده. پمپهای آب که در وسط هر محلهای قرار داشت که به آن پمپ او (آب) میگفتند.
(4) کارگاه Workshop
(5) بلیط Ticket
(6) پَرو یعنی تکه پارچه
(7) تلواره = زیر رختخوابی
(8) مَوج، رختخواب پیچ بختیاریها که با موی بز بافته میشد.
(9) آموزشگاه کارگران نفت، Training School
(10) نان تیری، نان محلی بختیاری
(۱۱) گَلَن همان گالن Gallon انگلیسی که معادل تقریبا ۴ لیتر بود.