سرگذشت آفتاب (6)
افسانه رستمی
دیگر نه غمگین بودم نه شاد. نه از کسی دلگیر بودم و نه به کسی امید داشتم. زندگی برایم مانند یک بازی اجباری بود که چیزی ازش نمی دانستم و حتی بازی هم بازی مورد علاقه ام نبود، اما محکوم بودم به ادامه این بازی.
وقتی برای دیگران هدف و آرزویت مهم نباشد و خودت هم قدرت جنگیدن نداشته باشی برای به دست آوردن آنچه که به زندگیت معنا می بخشد باید شهامت داشته باشی برخلاف عرف و جامعه ای که در آن زندگی می کنی عمل کنی. نباید بترسی، نباید جا بزنی. چون اگر کم بیاری دیگران با خود خواهی تمام زیر پا لهت می کنند.
برای من که هرگز معنی حمایت برایم قابل لمس نبوده و هیچ گاه پشتوانه ای نداشتم که دلم گرم باشد به بودنش، تنها راه جنگیدن بود. اما جنگی که شروع کرده بودم در مقابل یک لشکر متعصب که برای زن فقط ظاهرا ارزش قائل بودند، آسان نبود. برای برنده شدن جسارت و بی باکی لازم بود. دو خصیصه ای که در من وجود داشت. از زمانی که فهمیده بودم زادگاهم محیطی پراز خشم و وحشت است که اگر ترس بر من غلبه کند باید مثل دیگر زنان آن دیار تمام علایقم را در خودم بکشم برای خوشایند کسانی که خود نیز هرگز مفهوم زندگی را درک نکرده بودند. سعی کرده بودم هر طور شده اول از آن محیط تا جایی که می توانم فاصله بگیرم. حتی به قیمت ازدواج با مردی که در گذشته اش گیر کرده بود. و بعد از آن علایقم را به دلخواه خودم دنبال کنم. آن طور که دوست دارم.
قدم به حیاط خانه ای متروکه گذاشتم که حوض کوچکی وسطش بود و خاک سرخ سراسر حیاط را پوشانده بود. خانه ای قدیمی که دور تا دورش اتاق های جداگانه بود و در هر طرف حیاط دو آشپزخانه نسبتا بزرگ و یک حمام با در چوبی فرسوده و یک توالت که زیر راه پله قرار داشت. خانه ای بزرگ و ترسناک که هنوز آثار ترکش و جنگ بر در و دیوارش مانده بود، بدون اینکه بازسازی شده باشد.
ما وسایل چندانی نداشتیم. یخچالی کوچک، گاز دوشعله رومیزی یک فرش و دو تا قاشق چنگال و بشقاب و کاسه و یک قطعه فرش ماشینی و یک دست رختخواب تمام زندگی ما بود. اتاق ما ۲۴ متر بود، بزرگترین اتاق آن خانه. خانه ای که قبل از جنگ برای خودش برو بیایی داشت و طبق گفته صاحب خانه مهمانی های همه فامیل در همین خانه برگزار می شد. اما جنگ باعث شده بود سال ها خالی بماند و تمام دیوارها شده بود جولانگاه مارمولک ها.
در اتاق را باز کردم، بوی خاک کهنه به دماغم خورد. کمد دیواری های قدیمی و کوچکی که در دیوار کار گذاشته شده بود پر بود از تخم مارمولک و خاک و سیم های برق که ظاهرا سال ها کسی به آن ها دست نزده بود.
اتاق را تمیز کردم حیاط و حوض را شستم. وسایل اندکی که داشتیم را به کمک همسرم سر جایشان قرار دادیم. نصف اتاق خالی بود چون ما فقط یک قطعه فرش ۱۲ متری داشتیم.
غروب که شد همسرم بیرون رفت و من برای اولین بار احساس دلتنگی کردم و حس عجیب تنهایی تمام وجودم را گرفت. دلم مادرم را خواست. من چیزی نمی دانستم از زندگی مشترک. آن هم زندگی ای که بدون هیچ علاقه ای شروع شده بود. دلم یک دوست می خواست که از این همه یاس و دلمردگی باهاش صحبت کنم. من انتخاب کرده بودم که در مقابل تمام محدودیت هایی که دست و پایم را می بست، محکم و استوار بایستم.
نباید دلتنگ می شدم. نباید کم می آوردم. اصلا مگر وقتی کنار خانواده ام بودم کسی را داشتم که بتوانم راحت و بدون اینکه قضاوت شوم باهاش حرف بزنم که حالا این چنین مثل مرغ پرکنده بی قراری می کردم؟
Facebook Comments Box