ماطلا
جهان ولیان پور
یاد زن عمو بخیر
اسم اش ماه طلا بود
پیراهن گل گلی اش
به گلها آب دادن اش
نان پختن اش
خوب راه رفتن اش
بلند خندیدن اش
خالِ درشت و سیاه اش
مژه های قشنگ اش
در خاطر من
همیشه یک چیزی داشت
برای مهر ورزیدن
برای پذیرایی
خورش جا افتاده گوشت گوسفند
برای ناهار
نان لواش و پنیر تبریز
برای صبحانه
و اگر عصبانی میشد
دمپائی اش را که در میآورد
کسی جلودار اش نبود
در خاطر من
هروقت میخواستند ورق بازی کنند
عمو غر میزد
ماطلا پاسور ها را بیار
نوبت زن عمو که میشد
با تک دل توی دست اش
با برق شوق توی چشمهایش
برگ سر را روی زمین می زد
میگفت من برنده شدم