اختر نیوز برای همه ی فرزندان نفت؛ بخصوص فرزندان خوزستان، فرزندان مسجدسلیمان تریبون ویژه ای دارد و از هر نوشته و دلنوشته فرزندان این سرزمین استقبال خاص میکند. دلنوشته زیر از هرمز کریمی بیرگانی فرزند مسجدسلیمان است که از مرگ شهری که میگوید که تاریخ نوین ایران را رقم زد.
مرگ مسجدسلیمان یعنی مرگ تاریخ نوین ایران …
خیابان فرمانداری
هرمز کریمی بیرگانی
مسجدسلیمان دارد به آرامی در میانه ی کوههای زاگرس می میرد و همه ی خاطرات بزرگ و تاریخی مبارزات مردم آن برای آزادی و عدالت اجتماعی در غبار دزدی و غارت ثروتهای ملی حکومتگران محو میشود.
همه ی کسانی که همسن و سال من هستند خیابان فرمانداری را بیاد دارند. از گاراژ شهنیانی تا فلکه ی نمره یک. غروب که میشد دسته دسته روشنفکران، شعرا، اهالی سیاست غیرحکومتی و غیره را میدیدی که ساعتها همین تکه را بالا و پایین میروند. باهم بحث میکنند. مسائل لاینحل ریاضی حل میکنند. شعر های تازه شان را میخوانند. کتاب مادر ماکسیم گورکی* را تقسیم میکنند. در باره ی موسیقی و شعر نظر میدهند. رمانهای ادبی را تبلیغ میکنند. برنامه های جدید تئاتر و نمایش و سینمای شهر را بررسی میکنند و همه اش در همین یک تکه از گاراژ شهنیانی تا فلکه ی نمره یک. گاهی هم که وسع شان میرسید کنار ساندویچی گلسرخ یک ساندویچ کالباس میزنند. انقلاب که شد این تکه به مرکز انقلاب تبدیل شد. بحثها دیگر پنهانی و پچ پچ های در گوشی نبود. احزاب و سازمانها می آمدند روبروی خانه های کارگری روزنامه هاشان را میفروختند و به بحث و فحص میپرداختند. این یک تکه جا شده بود قلب انقلاب عدالت اجتماعی. قلب آزادی بود این یک تکه جا. از سوسیالیست و کمونیست و مجاهد خلق و هر چه حزب در ایران بود حداقل یک نفر طرفدار در این شهر کوچک داشت. سابقه اش هم برمی گشت به دوران بیست تا سی و دو؛ بقول خودمان دوران مصدقی. فاشیسم که حاکم شد، این خیابان آخرین سنگر آزادی بود در همه ی ایران که از جانب آنها تسخیر شد. بعد از آن کشتارهای بسیار از جوانان شهر و فرار و تبعید بسیاری از خانواده ها و آنها که هنوز به هر تقدیر زنده مانده بودند، شهر هم فضای روشنفکری اش را از دست داد.
اما یک ویژگی دیگر مسجدسلیمان صدور نیروی کار ماهر بود. در همه ی نقاطی در ایران که به مهارت کاری احتیاج بود، جوانان مسجدسلیمان یک پای قضیه بودند. از اراک و تهران تا سرخس و بندرعباس و جزیره ی خارک مسجدسلیمانی ها همیشه فراکسیون خودشان را داشتند. کارگرانی ماهر و آشنا به رمز و راز کار. نفت که رفت، فضای روشنفکری هم که سرکوب شد، نسل جوان مسجدسلیمان مهاجر شدند. شهری که همه ی اقوام ایرانی را در دوره ای در خود جای داده بود مبدل به ویرانه ای شد که فقط بوی فقر و گرسنگی میدهد. مسجدسلیمان در کنار یکی از بزرگترین سدهای ایران، سد گدار و در نزدیکی یکی از پر آب ترین شهرهای ایران، شوشتر است و آب ندارد. یکی از منابع ثروت ملی، نفت است و نان ندارد. یکی از آخرین سنگرهای آزادی است و آزادی ندارد. یکی از پرچمداران عدالت اجتماعی است و عدالت ندارد. مسجدسلیمان دارد به آرامی در میانه ی کوههای زاگرس میمیرد و همه ی خاطرات بزرگ و تاریخی مبارزات مردم آن برای آزادی و عدالت اجتماعی در غبار دزدی و غارت ثروتهای ملی حکومتگران محو میشود.
هرمز کریمی بیرگانی
* خلاصه ای از کتاب مادر ماکسیم گورگی