یکشنبه طنز در کافه آقا مهدی
طنز: رییس
نوشته: مهدی قاسمی
خسته بودم، خسته از یک روز طولانی کاری. هوا سرد بود و باد هم می وزید، از اون بادهایی که سرما را تا مغز استخوان نفوذ میداد. من هم مجبور بودم دایم بیرون به کارگرها سرکشی کنم. رئیسم یک آدم بداخلاق بود که نمیشد راحت بری تو اتاق و یک نوشیدنی داغ بخوری و کمی استراحت کنی، چونکه تا میرفتم شروع میکرد از زیر عینک ذره بینیش منو دید زدن و با نگاه و زبان بی زبانی می پرسید چرا نشستی و وقت تلف میکنی؟ برو بیرون و به کارگرها سرکشی کن! منم که حوصله این نگاهای سرد و مرموزش رو نداشتم بیشتر وقتم بیرون بودم و ترجیح می دادم ریخت و قیافه اونو نبینم.
از وقتیکه تو این اداره کار میکردم، بخاطر ایستادن زیاد سرپا آرتروز کمر و پا گرفته بودم.
رئیسم که دایم پشت میز بود و با خودش یا کامپیوتر ور میرفت، یا تلفنی با این و اون حرف میزد. دایم یا در حال نوشیدن قهوه یا در حال خوردن بود. دروغ نگم صد و پنجاه کیلویی وزن داشت و کاری جز غر زدن به من نداشت!
کم کم این کار نکردن رئیس و حمالی های من که در اصل معاون و آچار فرانسه او بودم، بدجور رو مخم داشت قریج و قوروج میکرد و راه میرفت. آخه این چه کاری بود، من کار کنم ،اون هی بخوره و کیف کنه و آخر سر هم همه چی رو به نام خودش تموم کنه!!!
یکروز عصر که خیلی خسته و کلافه بودم آخر وقت اداری اومدم که تو دفتر یک نوشیدنی گرم بخورم و استراحت کنم، رئیس را دیدم که طبق روال هر دفعه پاهاشو از کفشهاش در آورده بود و زیر میز دارزشون کرده بود و سرشو تکیه داده بود روی صندلی چرمی و نرمش و در حالی که روی میزش پر از تنقلات و خوراکی ها و پوست شکلات بود به خواب رفته بود، دهانش هم نیمه باز مانده بود!!
تا وارد شدم صدای بسته شدن در به هوا رفت، شانس آوردم رئیس که در خواب عمیقی بود، بیدار نشد. سعی کردم آهسته قدم بردارم تا بیدار نشود. باز حوصله نگاه های سرد و طلبکارانشو نداشتم.
برای خودم یک نوشیدنی گرم ریختم و با بیسکویت شروع به خوردن کردم. کمی پشت میزم نشستم و با کامپیوتر ور رفتم و ایمیل و فایل های کاری الکترونیکی را چک کردم، بعدش هم سراغ پرونده ها و نوشتن گزارش کاری روزانه… آخه وقتی تو اتاق میومدم باید حتما کاری انجام میدادم، وگرنه رئیس از اینکه بیکار بنشیم خوشش نمیومد و بهانه های الکی میگرفت.
کارهامو انجام دادم. از وقت کاری چند دقیقه بیشترنمونده بود، از این رو آماده رفتن شدم، ولی یک نکته بسیار عجیب اینکه رییس هنوز خواب بود!! تا حالا همچین خواب عمیقی از او بی سابقه بود، چونکه او معمولا همیشه نیم ساعت زودتر از وقت اداری آماده رفتن میشد. او میرفت جلوی کارت خوان می ایستاد و اولین نفری بود که مثل برق کارت حضور و غیاب را میکشید و اداره رو ترک میکرد.
کم کم داشتم میرفتم و اون هنوز خواب بود، خوب دقت کردم متوجه شدم که تکون هم نمیخوره! نگران شدم، سرفه ای کردم که بازم، هیچ که هیچ! هیچ عکس العملی نداشت، بادی در گلو انداختم و باصدای بلند گفتم: خداحافظ آقای رئیس، تا فردا که باز می بینمتون! اما بازم هیچ حرکت و پاسخی نگرفتم! نگران شدم رفتم و آروم و با احتیاط زدم رو شونه های رییس، ولی، نه… جواب نمیداد! محکم شونه هاشو تکون دادم، بی حس و بی نیرو شده بود، انگارسالها بود که مرده بود…
بله آقای رییس بخاطر سکته قلبی جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. درسته که من ازاوخوشم نمیومد ولی خب راضی به مرگش هم نبودم و از مرگشم ناراحت ومتاثر نیز شدم.
بعد از او هیات مدیره تصمیم گرفت که من رئیس شوم و امورات شرکت را برعهده بگیرم، سمتی که خیلی وقت بود در آرزویش بودم، اما خدایی نه به قیمت مرگ رئیس سابق!
به هر حال ابر و مه وخورشید و فلک همه در کار شدند تا ردای ریاست بر تن من پوشیده شود. روزهای اول ریاستم به عادت و روال روزهای قبل فعال و پر جنب و جوش بودم، اما مدتی که گذشت و کلمه آقای رئیس، آقای رئیس!! را زیاد شنیدم، از خودم خوشم اومده بود و یکجوری شدم، تصمیم گرفتم حس تقسیم رئیس بودنم را بیشتر کنم و قسمت حمالی ها را به معاونم بسپارم…
بعداز مدتی، چشم که بازکردم دیدم دایم تو اتاقم و پای کامپیوتر، کارهای فکری و خوردن و نوشیدن را خودم انجام میدادم و همه کارههای سخت و نظارتی را به معاونم محول کرده بودم. عملا کارم این شده بود که از صبح تا عصر فقط غر بزنم و از او و بقیه ایراد بگیرم، خدایی هم این رقمی کارها بدون هیچ زحمتی جلو میرفت. به خودم اومدم، دیدم که همون کارهایی که رئیس خدا بیامرزم میکرد، منم دارم اتوماتیک وار انجام میدم، فقط کافی بود از اون ها کار بکشم، اخم کنم، تشکرنکنم، غر بزنم و ایراد بگیرم، بقیه کارها حل بود و خود به خود جلو میرفت!
تازه فهمیده بودم که فرمول مشترک همه مدیران چی هست و این فرمول چه کارها که نمیکنه!
قیافه بیچاره معاونم رو که میدیدم، یاد قیافه و حالت ها و بدبختی های قدیم خودم، وقتی که معاون بودم می افتادم، ولی خوب چه کنم که میز ریاست چه بر سر آدم که نمیاره و چقدر آدمی رو بی عاطفه و بی احساس میکنه! نمیشد کاریش کرد.
روزها و روزها به این ترتیب گذشت و من بدون اینکه از گذشته عبرت بگیرم، خر مراد خود را میروندم و فقط به خودم و میزم فکر میکردم… تا اینکه یک روز در مسیر آمدن به اداره اتفاق بدی افتاد و با ماشینم تصادف شدیدی کردم و به علت ضربه وارد شده به نخاع ام تقریبا فلج شدم. از این رو پیش از موعد بازنشست و خانه نشین شدم!
الان که این مطلب رابرای شما مینویسم فقط دست راستم کار میکنه که برای شما این سرنوشت را با همان دست مینویسم درحالی که دایم روی ویلچر و یا تخت افتاده ام.
یادم رفت بگم که معاون من، بعد از من از طرف هیات مدیره به ریاست اداره انتخاب شد و هرازگاهی عکس هایش را با ژست های مختلف در پشت میز ریاستش برای سوزاندن دل من با واتس اپ میفرسته، منم جدیدا بلاکش کرده ام!!
چند وقت پیش معاون معاون پیشینم، یعنی معاون رئیس حال حاضر، یک سری به عیادت من آمد و از دست رئیسش خیلی شاکی بود. می گفت: همه کارها رو به او سپرده و عملا او هیچ کار سختی نمیکنه و دایما هم نق میزنه و ایراد میگیره و بداخلاقی میکنه….
این ها رو که میگفت یاد سه نسل قبلی ریاست ها افتادم که همه شبیه هم بود و بی شک در آینده هم شبیه اکنون!! خود این معاون کنونی نمیدانست که اگر فردا جای رئیسش بشیند و مزه میز ریاست را بچشد یک گُهی بدتر از اون میشه!!ا ین خاصیت مشترک میز ریاست برای همه است.
Facebook Comments Box