#اختر_نیوز:
سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب 10
افسانه رستمی
از اینهمه تنهایی جانم به تنگ آمده بود. آرش جوابی نداد، انگار نشنید، آرام و ساکت به راهش ادامه داد. ورودی شهرک آرش فامیلی شوهر خواهرش را داد به نگهبانی و رد شدیم، خونه های یک شکل با دیوارهایی که جای استفاده از اجر و سیمان از شمشاد استفاده شده بود. بعد از رد شدن از چند کوچه آرش ایستاد گفت بالاخره رسیدیم، اما اگر خواهرم رفتار سردی داشت بهتره ناراحت نشی، زنگ را زد، تا خواستم اعتراض کنم در باز شد و دخترکی حدودا ۱۴ ساله در را باز کرد و با خوشرویی از ما خواست که داخل شویم، از در آشپزخانه وارد شدیم، آرش گفت ما اینجا منتظر نگار می مانیم، تعجب کردم اینجا خونه خواهر آرش بود اما چرا مثل غریبه ها رفتار میکرد را نمیدانم.
از گرمای بیش از حد بیرون و پیاده روی طولانی گلویم خشک شده بود و از تشنگی احساس خفگی می کردم، دخترکی که در را برایمان باز کرده بود، در یخچال را باز کرد و پارچ شربت را برداشت و لیوان هایی که روی میز بود را پر کرد، من بیش از این تحمل تشنگی را نداشتم، لیوان را سر کشیدم و تشکر کردم.
بلند شدم برای شستن لیوان ها که در آشپزخانه باز شد و زنی حدودا پنجاه ساله با قیافه ای خشن وارد شد و بدون اینکه به من نگاه کند به سمت آرش رفت و بغلش کرد و گفت پارسال دوست امسال اشنا، بعد از کلی شکایت که چرا حال من را نمی پرسی تازه یادش آمد که من هم حضور دارم، سر تا پای من را برانداز کرد و گفت خوش آمدی به خانواده ما و بغلم کرد و صورتم را بوسید، موهای صورتش پوست صورتم را اذیت کرد، این زن هیچ ظرافت زنانه ای نداشت، صدای خش دار و بم، هیکلی درشت و استخوانی با دستانی مردانه و موهای کوتاه، اگر سینه هایش را فاکتور می گرفتیم غیره ممکن بود کسی متوجه زن بودنش شود.
با اون صدای بم و خش دار مرتب و پشت سر هم حرف میزد و گاهگاهی هم به من نگاه میکرد. در چشمان این زن ذره ای شور زندگی نبود، رنگ خاکستری موهایش ابروهای پرپشت و شانه هایی پهن، تند تند حرف میزد و انگار از چیزی هراس داشت، ذهنم درگیر شده بود، چرا نگار شبیه هیچ کدام از خواهرنش نبود!
پریشانی نگاه و سردی که در عمق نگاهش نشسته بود قلبم را به درد آورده بود، ناخوداگاه و بدون این که بدانم دردش را باهاش احساس همدردی می کردم، نیازی نبود حرفی بزند، کافی بود با درد آشنا باشی و روحت پر باشد از زخم های کهنه و تازه، تا بتوانی با دیدن هر کسی بغض پنهان در گلویش را بفهمی.
من بی صدا روی صندلی کنار یخچال نشسته بودم و به آرش و خواهرش نگاه میکردم.
Facebook Comments Box