یادداشتهای فلانی
مهدی قاسمی
بی اشتیاق دست به قلم میبرم و شروع به نوشتن برای دوستی که در ایران برای خود مفروض میکنم از این غربت غرب مینمایم …. حالا طنز نشد … نشد دیگه …!!!
بگذار لحظاتی را در عالم هپروت سیر کنیم ! … اینجا همه چیز هست حتی زعفران ایرانی، کله پاچه، نون سنگگ، کباب جوجه هم به راه است.
من امروز هنوز از تجزیه و تحليل ماوقع روز گذشته فراغت نیافته ام. تقریبا هرچیزی از ذهنم عبور کرد و فقط یک چیز بود که هنوز فکرم را مشغول نگاه داشته است. البته فکر می کنم زمان آن رسیده باشد که اگر موافق باشی با هم قدم به مرحله دیگری از درد دلهامان بنهیم. آفرینش لایه ای نو و انداختن پوسته ای قدیمی، پس طرح چنین درخواستی نباید زیاد دور از انتظار باشد.
مدتها از یک خلاء در آموزه های نگارش ناراحت بودم. آخر، تمام کتب و مقالاتی که در باب آموزش های نویسندگی منتشر می شد، عبارت بودند از یک سلسله نظرات و دستورات خشک که گاهی هم با چاشنی تکه نوشته هایی از آثار بزرگان و مشاهیر قلم به خواننده تحمیل می شد. این مطالعه ام مربوط است به بیست یا بیست و دو سال پیش و البته شاید در آن روزها که در آغاز راه بودم و هنوز هستم، به درستی و وضوح نمی دانستم که به دنبال چه میگردم و دقیقا چه میخواهم؟
تا نتیجه بگیرم که برای تکنیکها و روشهای ممتاز نگارش، متنی لازم است که تا به حال، در کتب آموزش نویسندگی، منظور نشده است. باشد که این سلسله مکاتبات ما، راهگشایی برای تشنگان آینده شود. در این زمینه فقط امیدوارم که در کنار دیگر مطالبت، از تحریر تجارب، خاطرات و دریافت های زندگی نویسندگی ات غافل نشوی.
حقیقتش را بخواهی، این طور که ما در نوشتن پیش خواهیم رفت و کاغذ مصرف خواهیم کرد، بی شک به زودی لازم می شود که با یک و یا چند کارخانه کاغذسازی قرارداد ببندیم! البته اگر بعد از آن هم سر و کارمان به یک مناقصه بین المللی برای تعیین فروشنده بین المللی کاغذ نیوفتد، کلی شانس آورده ایم. یعنی در واقع جنگل ها شانس آورده اند. به هر روی، این نوشتن ها یک باور را در ما تقویت می کند و آن هم اینکه « فقط برای نوشتن بنویسیم»، نه برای چاپ شدن و انتشار. این یک عادت و سنت خوبی است البته اگر در میان نویسندگان پا بگیرد و رواج یابد. باید پذیرفت که اعتبار و ارزش یک نوشته، به چاپ و نشر آن نیست. نوشته، همان که یک «نوشته» است، خود به خود و در نفس خویش ارزشمند است و چاپ و انتشار، فقط بدان «زیور» می بخشد. پس؛ بنویسیم برای آنکه نوشته باشیم!
امروز به دو نکته ظریف از جدید ترین یافته های روانشناسی هم برخورد کردم! «یکی اینکه، ابتدا فکر می کردم، اگر گاهی اوقات، خودمان را شوخی شوخی (!) به دیوانگی نزنیم، به طور جدی دچار جنون خواهیم شد!» اما پی بردم که روانشناسان اخیرا کشف کرده اند که نیازی به «شوخی شوخی» نیست، زیرا خیلی ها همینطوری هم دیوانه اند و خودشان خبر ندارند! و دیگر اینکه اگر اطرافیانتان نسبت به شما بی توجه اند و آرامش خود را از دست داده اید، به هیچ وجه نگران نباشید؛ چرا که همین اطرافیان، در «مواقع خاص»، آنچنان برای شما اهمیت قائل می شوند که حتی در تصور تان هم نگنجد. البته یکی از این مواقع خاص، می تواند «مجلس ختم شما» باشد!!
دیگر بار فقط به اجمال در حواشی سخن گفتن، سخن میرانیم. به هرحال بی جهت حرف زدن، آدم را سبک می کند و تا به حال نشده است که بسیار سخن بگوییم و تا ساعاتی پس از آن، دچار حالت سبکی نشویم. انگار که خودمان را گم کرده باشیم، تا حداقل یکی دو ساعت باید بنشینیم و افکارمان را جمع و جور کنیم و دوباره … آدم، گاهی دنیایی زیبا و دلپذیر در درون خودش می سازد، ولی گشودن باب درد دل با دیگران، به منزله دعوت از اغیار است به چنین دنیایی که به زودی به ویرانی آن دنیای درونی می انجامد، یا اقلا فضا و هوایش را می آلايد. اصلا چرا باید زبان به سخن باز کرد؟ مگر به غیر از چند کلمه حرف ضروری با دیگران، لازم است که گفته شود، آنچه را که ناگفتنش بهتر است! چه دلیلی موجب می شود که انسان از درون خود بگریزد، حرمت سکوت را بشکند و با دیگرانی به گفت و گو بنشیند که عاقبتش دلخوری، ناآرامی، پشیمانی و خزان است؟ کاش می توانستیم دیگر با صحبت نکردن، از درون زیبایمان نگریزیم. کاش می توانستیم زوایای چنین جهانی را نگشاییم، مگر به قدر نیاز، آنهم به اختصار و اجمال و دیگر هیچ!
در این میان، گاهی اوقات، احساسمان آنچنان غلیان می کند و روحمان شاد میشود که قلم بر می داریم تا شراره های شادی را ذره ذره به وجودمان بتابانیم و به سپیدی آرامش بخش کاغذ بسپاریم. اما هنوز چند سطری بیشتر با کاغذ درد دل نکرده، متوجه می شویم که قلم را یارای آن نیست تا طغیان این همه رود شادی را به سرعت از خود عبور دهد و به دریای آرام کننده نوشتار برساند. قلم را وا می نهیم و بر می خیزیم تا شاید با راه رفتن، لهيب قلب تپنده مان راگرفته و فرو نشانیم. با هر قدمی، گویی که آتشفشان درونمان در عشق و شادی شعله ورتر می شود. میدویم، به کوهی از آتش بدل می شویم، پس بی اختیار می نشینیم و دست به دامان بیخیالی میشویم.
از فاصله های دور، وجود آتش یا هر منبع گرمازای دیگر را «احساس» کنیم. این احساس برتر در پوست پیشانی و دستها به سبب تجمع تعداد زیادی از سلولهای حساس به گرما در مقایسه با پوست دیگر نقاط بدن است، یعنی هشت سلول در هر سانتیمتر مربع. اما در زیر چشمان «مار» حفره هایی است که در هر یک از آنها حدود ۱۵۰ هزار واحد در سانتیمتر مربع، از همان سلولهای گرمایی وجود دارد. این شمار بسیار از آن سلولها، مارها را قادر می سازد تا حتی در تاریکی مطلق، وجود تقریبا هر جانداری را به طور «حجمی» ببینند و از میان اشیای اطراف آن را تمیز دهند. به دیگر عبارت آن حفره ها «چشم های شبانه مارها» هستند مار به وسیله حفره های یاد شده، در شبها هم می تواند مثل روزها به شکار بپردازد. احساس در وجود هنرمند، چنین وظیفه ای نیز بر عهده دارد چون احساس، «بینش حسی هنرمند» هم به شمار می رود. هنرمند از روزنه احساس است که می بیند، می یابد و درک میکند.
کاش می توانستیم سرواژه چنین جهانی را نگشاییم، مگر به قدر نیاز، آنهم به اختصار و اجمال و دیگر هیچ!
انسان، اگر خلاق و تنوع پسند است، اما لذت و خود را در مرور خاطرات گذشته اش می جوید و از این نظر موهبتی پس از تنهایی و گوشه خلوت در اوقات فراغت ارضایش نمی کند و غبار خستگی را از روحش نمی زداید. در رهگذر زندگی انسان حساس و دردمند بیش از دیگران رنجیده خاطر و به همین دلیل نیاز بیشتری به راحتی خیال و فکر دارد. گویی پرنده سبک بال ذهن از فرود طولانی در ایستگاه روزمرگی برخلاف دیگران خسته شود. چه نیرویی این پرنده نازکدل و آزرده خاطر را نجات می بخشد تا در این راه مطلوب به حرکت در آید و پر و بالی به هم بزند؟
دنیای تنهایی با همه فراخی اش فقط یک نفر گنجایش دارد. تنهایی آدم را متوجه وجود خود میکند و بعضی ها حتی در جمع تن ها*، هم تنهایند، تنهایی، خلوتی است که نیازی به خلوت ندارد!
نامه ام را با آرزوی دیداری خیلی زود در سرزمینی آزاد شده به پایان میرسانم.
دیدید در پاراگراف اول داستانم گفتم؟ یادتان هست؟ گفتم که خنداندن مردم سخت تر از گریاندن است، حتما به حرف من تا حدودی رسیده اید و پیام آخر اینکه:
“طنز ،جوک نیست!”
*پانویس:
دلا خو کن به تنهائی که از تن ها بلا خیزد
سعادت آن کسی بیند که از تن ها بپرهیزد