یکشنبه ها با کافه طنز آقا مهدی
اصل کاری
نوشته: مهدی قاسمی
تو مطب دکتر بودم و منتظر اینکه خانم منشی منو صدام کنه و برم پیش دکتر.
نمیدونستم واقعا چطوری به دکتر مشگلمو توضیح میدادم ،بدتر از همه اینکه دکتر هم خانم بود.
آخه منم خجالتی و پر حجب و حیا چکار باید میکردم؟
هر دقیقه که میگذشت اضطراب من بیشتر میشد آخرش چطور میشه ؟
درسته که گفتن دکتر مرحمه ،ولی دیگه نه اینقدر مرحم.
آخه این قسمت ها هم دیگه مرحم ها هم نمی بینند.
وای خدای من !ا…گه بخواد معاینه کنه چی؟ نه نه نمیشه…. !کاش بلند میشدم ومیرفتم وبی خیال میشدم ،ولی نمیشد ،تابلو بود، اونهم جلوی این همه آدم که اونجا تو اتاق انتظار بودند.
همه سرهاشون بالا بود و دونفرشون هم داشتن با هم بلند بلند از مشگلشون با هم صحبت میکردند.جای اونها من داشتم خجالت میکشیدم و سرخ میشدم! چقدر پرو وبی حیا بودن! انگارنه انگار این نقطه جزنقطه حساس ترین و خجالت آورترین عضو بدن محسوب میشه.
به نظر میرسید اکثر بیمارها و مراجعه کنندگان مشگل شون مثل هم بود.
ناگهان نفری که در صندلی کناری من نشسته بود، سر صحبت راباز کرد وگفت شما هم مشگل تون حاده؟…
قصدجواب دادن نداشتم و فقط با شرم یک نیشخند زدم و سرموپایین انداختم.
باز طرف ادامه داد… ولی مشگل من جور دیگس بر عکس همه اینهایی که اینجان. من از اون طرفی زیادم! باهر کی بله! دوساعتی نخیر!!!!! مشگل من زیاد بودن، نه کم !!!
با تعجب تو دلم گفتم ای توف تو ذاتت مرد! بروخدارو شکرکن !..پس چرا اینجا اومدی؟ …بابا برو قدرخودتو بدون، من جای تو بودم الان پادشاهی میکردم، پادشاهی چیه خدایی …..!!
من از بس لجم گرفته بود و شاید هم حسودیم شده بود وسط تعریف های طرف یکهویی بلندشدم و رفتم وروی صندلی دیگه ای اونطرف اتاق نشستم…
ایندفعه بغل دست من مردی با قیافه غلط انداز وسیبیل کلفت و نوک تیز وهیکل درشت و کلاه لاتی و یقه باز بود، تا نشستم رو صندلی با دست زد رو زانوهام و بی مقدمه گفت،ای ناقلا!!! تو هم!!!؟
بعد سرشونزدیک گوشم کرد وگفت:ناکس راست بگو تو چه وضعیتی هستی ؟؟!!!!
خودمو عقب کشیدم و گفتم :آقا مگه شوخی داریم؟؟!
خندید و گفت :گولی مگولی! ناراحت نشو ما همه اینجا هم دردیم. وتویک جبهه ایم.
من هم آهسته گفتم:حالا من یک چی! اماتو با این هیکل و سیبیل کلفتت چرا عمو؟
خنده بلندی کرد و تا اومد چیزی بگه خانم منشی صداش کرد وخوشبختانه رفت تو…
نشسته بودم و سرم با گوشی موبایلم سرگرم بود که پیرمردی حدودا” هشتاد ساله باعصا وارد مطب شد و روی صندلی بغلی من نشست. برعکس سنش پیرمرد سرزنده و شیک پوشی بود.
تاروی صندلی نشست از من پرسید:جوان! این دکتره کارش خوبه؟
گفتم:چی بگم پدر منم بار اولمه.
گفت :واقعیتش بعداز مرگ زنم ،تازگی ها تجدید فراش کردم ولی واقعیتش اینه که نمیتونم!!!توان ندارم!!!اومدم شاید راهی باشه…
پیش خودم گفتم: ماشاا.. پدر ما هنوز که اول راهیم باکلی مشگل روبرو شدیم، اونوقت اون تو این سن واین شرایط سنی و جسمی تجدید فراش کرده و دنبال درمان موقیت سوق الجیشی هم هست.!! وا…عجب روحیه ای داره این پیری!
ضربه عصای پیرمرد بر پشت دستم که روی صندلی قرار داشت منو به خودم آورد و گفت: جوان!واقعیتش قبلا چند بار دارو مصرف کردم ولی هیچ اثری نکرد….
گفتم:حالا پدر تو این سن اصلا کسی از شما انتظاری نداره ،شما وهمسرتون در سنی هستید که بیشتر باهم و مونس بودن مهمه نه این چیزا ، زیاد سخت نگیرید…
پیرمرد دوباره ولی ایندفعه محکمتر از دفعه قبلی با عصاش به پشت دستم و زد و گفت: چی میگی پسر؟!!! زنم جوانه! همین دیروز براش جشن مجلل تولد بیست و نه سالگیشو تو تالار گرفتم.
من که مخم هنگ کرد گفتم: بیست و نه سال!!!! حتماشوخی میکنی پدر جان؟!
پیرمرد گفت: مگه شوخی داریم باهم؟ زنم ازم بچه هم خواسته و گفته بایددنبال درمون باشم وگرنه ازم جدا میشه
پرسیدم پدر ببخشید شغل و درآمد شماچیه مگه؟
گفت :کار؟ !! هیچی ،بیکارم!
باز پرسیدم:بیکار!نمیفهمم چطور یک زن جوان حاضر شده با شما ازدوج کنه؟
اون باز دوبار این دفعه عصاشو نه پشت سرم بلکه به کله ام کوبید و گفت: شیرین عقل! درسته شغل ندارم ولی جذبه که دارم!
پرسیدم:جذبه! آخه کدوم جاذبه من چیزی نمیمینم حتی اون اصلی کاری هم دیگه هیچی نداری و منفی پنج است الان فکرکنم…
پیرمردجواب داد:ای جوان کودن! ممکنه که اینهایی که گفتی هیچکدومشو نداشته باشم ولی به جاش ،دوتا ویلا شمال، یکخونه هزار متری تو فرشته،کلی مغازه و ملک و آپارتمان دارم….
تا اینها روگفت: دهنم باز موند و افسوس خوردم و همون لحظه فوری آرزو کردم که ای کاش من جنس مونث بودم با این همه جاذبه او، خودم دربست زنش میشدم….!!!
پیرمرد بلند شد و به طرف دستشویی مطب رفت و منم دست کردم تو کیفم ویک نوشیدنی درآوردم و نوشیدم، آخه از وجنات و جذبه این پیرمرد آخری دهنم حسابی کف کرده بود…
در همین حین خانم منشی منو صدا زد که پیش خانم دکتر بروم، برگام داشت میریخت و خیس عرق شده بودم.حالاباید چی میگفتم و چکار میکردم!!!با کلی شرم و حیا وارد مطب خانم دکتر شدم. خانم دکتر همچنان که سرش پایین بود و مشغول مطالعه برگه هایی که روی میزش بود، گفت: بفرماید بنشیند جناب!
روی صندلی روبروی میز نشستم و سرمو عینهوننه مردها پایین انداخته بودم.
خانم دکتر پس ازچند دقیقه همانطوری که سرش پایین بود دوباره گفت: بفرمایید روی تخت دراز بکشید و لباساتونو در بیارید!
پیش خودم زمزمه کردم یا ضامن آهو، خودت کمک کن ضامن آهو شدی حافظ هالو هم باش!
با ترس ولرز و شرم فراوان نشستم روی تخت و زل زدم به روبروم، که خانم دکتر بااوقات تلخی ادامه داد: چکارمیکنید آقا! وقت زیادی نداریم ، بقیه هم منتظرند، بِکنید آقا ! بِکنید!!!
پرسیدم ببخشید ولی چی رو بِکنم؟
خانم دکتر با عصبانیت جواب داد :قبر منو !!…لباستونو خوب!…پرسیدم :باشه ولی فقط لباس؟… گفت: آره جانم بالاتنه …
خیالم راحت شد و نفس عمیقی کشیدم ولباسم رو از تن در آوردم و دوباره روی تخت نشستم .چندی بعد خانم دکتر اومد و پهلو و دک و دنده امو دست زد و گوشی طبی اشو رو قلبمو گذاشت و خلاصه کلی معاینه کرد وبعدش گفت:حالا پاشین لباستونو بپوشید وبرید تو اتاق بغلی و کاملا لخت بشید. با شرم و، حیا گفتم:یعنی لخت لخت!! ؟
گفت: بله لخت مادرزاد … پرسیدم آخه… که پرید توحرفمو و گفت: اما و آخه نداره … برید و لخت بشید و آماده تو اون اتاق و لخت روی تخت رو به شکم و طاقباز بخوابید تا معاینه بشید….
با خودم گقتم یا قمر الملوک هاشم اینا!!!!!!… یعنی باید لخت لخت بشم؟؟؟!! کاش یک راهی بود و فرار میکردم و در میرفتم….نخواستم واا… به خدا اصلا بابا!!!! بزارید اصلا به درد خود بسوزم…. تو همین هجویات بودم که که خانم دکتر باز فریاد زد: آقا هنوز ایستادید که، بقیه بیمارها هم منتظرن….
منم با صدای دکتر و ضرباهنگ و تپش قلبم ناچارا” رفتم تو اون اتاق و شروع به لخت شدن کردم…. بعدشم همونطور که دکتر گفته بود،لخت مادرزاد و روی شکم، طاق باز روی تخت معاینه دراز کشیدم.
پیشانیم از شدت شرم خیس خیس و صورتم از خجالت سرخ سرخ شده بود ، سرمو میان دودستم و صورتم به سمت تشک فشار دادم و با دستم دو طرف گوش وصورتمو پوشانده بودم.
همینطور که تو فکرهای جوراجور بودم، صدای باز شدن لای درب را شنیدم، منم از شدت خجالت سرموبالا نکردم .
دیگه این قسمتو براتون سانسور میکنم که چطوری مورد معاینه قرارگرفتم و چی پیش اومد ،تو همین مدت هم من دایم سرم پایین بود وچیزی نمیدیم وفقط حس میکردم. فکر کنم تو اون حالت چندکیلویی از شدت ریختن عرق خجالت وزن کم کردم… خلاصه نمیگم چی گذشت وچی شد، این بخش رو شماهم نخونید بهتره!!
بعداز یک ربعی که به من ور رفت، یکدفعه صدای نخراشیده و کلفت و ناآشنایی به گوشم رسید: حالا برگردید به طرف کمر آقا!!!همینکه برگشتم وحشت کردم! اصلا خبری از خانم دکتر هم نبودم،چیزی که میدیدم ،یک مرد پرحجم و سیبیل کلفت و درشت هیکل بود!!!!!
تصور اینکه این همه مدت توسط این هیولا دست مالی شدم، چندشم شد و رویا و فانتزی خودمو نابود شده میدیدم !!
اینها همه به کنار حالا اون میخواست فیس تو فیس منو درحالی که لخت مادر زادخوابیده بودم، ازنقطه سوق الجیشی بیشتر هم معاینه بکنه!!!
تو همون حالت از شدت ترس و اظطراب که جای حس شرم وحیامو پرکرده بود، تصمیم گرفتم بلند شوم و لباسامو بپوشم و فرار کنم ،که با نیمه خیز شدنم، مردهیکلی دستی بر سینه ام زد و با ترش رویی گفت: بخواب بینم بابا!!! یکم صبر داشته باش !!!
بعدشم دیگه باز براتون سانسور میکنم و صدای بوق میزارم که چه ها با چه حس نکره و نخراشیده ای بر من بدشانس و بد یا خوش خیال که نگذشت…
شماتصورکنید که در یک لحظه خودتون رو تا اون لحظه تو بهشت و باحوری دیده بودید، البته با اندکی شرم، یکهویی در یک چشم به هم زدن تو جهنم با مامور و دیو شاخ به سر قرمز رنگ، با ظرف سرب مذاب آماده بالا سرت ببینی!!!
بله! راه فراری نبود و الهی شکر که به جاهای باریکتر نکشید وگرنه الان باید منوجای عمو ،عمه صدا میکردید!!!!
بالاخره کار این غول بی شاخ ضد حال زن تموم شد و من به سرعت بڔق و باد لباسامو پوشیدم و اتاق را ترک کردم و به سالن انتظار رفتم.
بعداز چند دقیقه انتظار خانم منشی منو صدا کرد و گفت : خانم دکتر گفتند بهتون بگم چیز خاصی در آزمایشات و معاینات شما دیده نشده و فقط باید از استرس دوری کنید و کمی بیشتر خودتونو تقویت و ورزش کنید.
خوشحال از اینکه مشگل خاصی در بخش اصلی کاری نداشتم تشکرکردم و قصد بیرون رفتن از مطب را داشتم که دوباره همون آقای مراجعه کننده سیبیلو با اون کلاه لاتی و یقه بازش اومد جلو و در یک لحظه چشم توچشم شدیم ،باخنده زشت و پلشتی گفت:ببینم پسر! با عمو سیبیلو خوش گذشت!!! و بعد قاه قاه شروع به خنده کرد…
منم بدون اینکه جوابشو بدم شال و کلاه کردمو دمم رو انداختم رو کولم و از مطب خارج و مهرم حلال وجونمو آزادکردم…..
Facebook Comments Box