سرگذشت آفتاب
افسانه رستمی
#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
دید من نسبت به زندگی عوض شده بود، دوست داشتم یاد بگیرم که چطور دل آرش را به دست بیارم، بی بی معلم من شده بود، باور داشت که راه ورود به قلب مرد از معده اش میگذرد و این برای من چندش آور بود اما به حرفهاش گوش میدادم.
صبح ها ساعت شش و نیم بیدار می شدم صبحانه آماده میکردم و آرش را بدرقه میکردم و غروب ها چشم انتظار بودم که از کار برگرده.
از تمام خانواده ام بی خبر بودم و در تمام این مدت هیچ کس سراغی از من نگرفت. نبود خانواده ام از یک طرف و نداشتن هیچ دوستی از طرف دیگر باعث شده بود تمام حواسم پی آرش باشه.
سکوت آرش خیلی آزارم می داد، همیشه ساکت بود، تا زمانی که ازش چیزی نمی خواستی حتی کلمه ای حرف نمی زد، تمام روزهای هفته کار میکرد و من مجبور بودم تنها باشم، البته بی بی همیشه بود اما دلم میخواست همسرم بیشتر برایم وقت بذاره.
چند روزی بود که حالت تهوع داشتم و مرتب سردرد و سرگیجه میگرفتم. طوری که حتی ناه نشستن نداشتم. اما آرش کوچکترین توجهی به من نداشت.
بی بی اوایل فکر میکرد گرما زده شدم و کلی نوشیدنی خنک به خوردم می داد، هیچ فایده ای نداشت حالم بدتر می شد. تمام وجودم بغض بود، اوایل صبح بدحال می شدم و نزدیک ظهر به سر حد مرگ استفراغ میکردم.
از بوی غذا و حتی صدای حرف زدن بی بی حالت تهوع میگرفتم، اما به همان اندازه دلم میخواست آرش در کنارم باشه، انگار بی تفاوتی اون من را وابسته تر میکرد.
حدودا دو هفته از اون حال و روز من می گذشت که بی بی خیلی ناراحت و با حالتی که انگار چیزی را از من پنهان میکنه گفت دخترم شوهرت می دونه که چقدر بد حال هستی؟
خجالت کشیدم، گفتم نه بی بی جان آرش جدیدا اضافه کاری برداشته وقتی میاد من خوابم و نمی دونه من هنوز خوب نشدم، داشتم با بی بی حرف می زدم که دوباره حالم به هم خورد، بی بی آهی کشید و گفت حدس میزنم دردت چی باشه اما می خواستم با شوهرت بری دکتر که خدا را شکر، اون اصلا تو باغ نیست، یالا آماده شو بریم.
پرستار آستین مانتوام را بالا زد و گفت دستت را مشت کن، نوک سوزن را درون رگم احساس میکردم و با تمام وجودم گریه کردم نه از درد سوزن، از آنهمه تنهایی و بی کسی دلم پر بود و سوزش جزئی نوک سوزن بهانه ای بود برای ترکیدن بغض چند ماهه ام.
بی بی سرم را رو سینه اش گذاشت و دستم را گرفت و برای اولین بار گفت گریه کن دخترم، بزار سبک شی، چقدر دلم میخواست مادرم در آن لحظه که هیچ امیدی به زندگی نداشتم کنارم میبود و جای بی بی او بغلم میکرد.
وقتی آروم شدم دیدم بی بی هم گریه کرده تعجب کرده بودم، این زن هرگز هیچ کمبودی در زندگی اش نداشته و همیشه از گذشته اش با عشق و علاقه حرف می زد.
بی بی بلندم کرد و زیر لب چیزی گفت که من متوجه نشدم و با هم برگشتیم خونه، اینقدر حالم بد بود که یکراست رفتم حمام و دوباره دچار استفراغ شدید شدم.
Facebook Comments Box