طنز هفته:
حکومت کافه چی ها
مهدی قاسمی
من تعمیمرکار خودرو بودم و سعید سوپر مارکت داشت.
یک روز به سرمون زد و با هم تصمیم گرفتیم، به واسطه علاقه مان به چای و قهوه و اینکه دیگه در تهیه این دو نوشیدنی قهار و حرفه ای شده بودیم، تغییر شغل بدیم و من یک قهوه خونه بزنم، هم مشکل چایی خوردنم حل میشد، هم درآمد داشتم، از این رو تعمیرگاه رو تبدیل کردم به چایخانه و سعید هم مغازه اش رو تغییر کابری داد و تبدیل نمود به یک قهوه خونه شیک و مجلسی.
اوایل کارمون یه کم کاسبی کساد بود و بیشتر چایی و قهوه ها رو طی روز خودمون میخوردیم.
اما پس از مدتی، چون چای خور و قهوه خور حرفه ای بودم، لذا چایی ها و قهوه های خوش طعم و عطری دم میکردیم و کم کم مشتری هایمان زیاد می شد و پس از مدتی کارمونو توسعه دادیم و چایخانه و قهوه خونه همیشه پر مشتری می شد.
چای و قهوه با طعم های مختلف و مزه های متفاوت من باعث توسعه و رونق کسب و کار ما شده بود و آوازه مغازه های ما در کل مللکت و حتی بین توریست ها هم پیچیده شده بود.
بعد از چند سال کم کم پای ورزشکارها، هنرمندها، سیاسیون و دولتی ها به کافه های ما باز شد.
دیگر با آمدن این قشر به کافه های ما کم کم محل کسب ما شد محل قرار و جلسه و حتی بستن قراردهای مهم کشوری و لشگری!!!
به خودمون که اومدیم دیدیم شدیم یک پای ثابت هیات دولت و خودمونم خبر نداریم…
کم کم با ارتباط با سیاسیون و احزاب، پایمان از چای و قهوه فروشی کم کم به تجارت چای و قهوه باز شد و بعد از چند سال برای خودمون مافیای صادرات و واردات چای شده بودیم.
با این همه رشد کاری و گشایش اقتصادی اما هنوز درد اصلی ما که همانا اعتیاد به خوردن چای و قهوه بود در جای خودش باقی بود….
و دیگر اینکه علیرغم رونق و تجارت کسب و کارمون در تجارت چای و قهوه اما اون کافه هایمان هنوز محل اصلی کار ما بود و از آن به عنوان پوششی برای کارهای تجاریمون استفاده میکردیم…
کار به جایی رسید که بعد از مدتی دیگه اینقدر با نفوذ و صاحب نظر بودیم که با حمایت مان، وکیل و وزیر به مجلس میفرستادیم و هیچ رئیس جمهموری بدون حمایت مالی ما برنده انتخابات نمیشد.
لذا کافه های ما که دیگر اختصاصا فقط پاتوق نوشیدن چای و پاتوق اختصاصی جلسات برای سیاسیون شده بود و عملا کسی دیگر را راه نمیدادیم و اون مکان ها برای خودش مرکز اصلی نقل و انتقال و انتصاب دولتی ها، نمایندگان مجلس، وزرا و غیره شده بود.
همه چیز خوب و بر وفق مراد بود تا زمانی که من و سعید اختلاف عقیده سیاسی پیدا کردیم و کافه هایمان تبدیل شد به پاتوق دو حزب سیاسی مخالف همدیگر، ما حزب قرمز بودیم و آنها حزب آبی، البته نماد معرفیمون این دو رنگ آبی و قرمز بود به مانند افکارمون و نحوه حکومت داریمون که بر اساس دو نظریه متفاوت داشت…
هر ماه جلوی کافه هامان طرفداران حزب آبی و قرمز جمع میشدند و با پرچم و علایم قرمز و آبی بر علیه حزب مخالف شعار میدادند…
من و سعید که تا اون موقع بهترین دوستها برای همدیگر بودیم، تبدیل شدیم به دشمنهای خونی تا جایی که سایه همدیگر را با تیر میزدیم.
در انتخابات مجلس رقابت گاهی اینقدر سنگین بود که با فحاشی های سیاسی، تهمت ها و تخریب حزب مخالف و رقیب هم، پیش میرفتیم و گاهی هم به لشگر کشی خیابانی منجر میشد …
واقعیت مملکت افتاده بود دست دو تا چایخونه دار و قهوچی و دیگران بازیچه این دو گروه.
یکروز این اختلافات به جایی رسید که با دادن پول هنگفت به یک عالم دینی حکم به حرام بودن قهوه را گرفتم و عملا کمر به نابودی و ورشکستگی حزب رقیب و شخص سعید را نمودم.
سعید هم پیش دستی کرد و با شایعه سرطان زا بودن چای و محصولات من عملا مرا به ورشکستگی کشاند.
مقداری که پیش رفتیم هر دو عملا نزدیک به ورشکستگی بودیم و کم کم افراد سیاسی و بانفوذ از کنار ما پراکننده میشدند.
این شد که با نشستی با سعید با هم توافق کردیم که به شراکت مالی و سیاسی پشت پرده با هم تفاهم کنیم و برای تضمین این تفاهم دخترش را به عقد پسرم درآوردم و تعهد کردیم که سایر فرزندان هم را برای مستحکم شدن این رابطه و اشتراک سیاسی و مالی به عقد یکدیگر درآوریم.
این اشتراک مالی، سیاسی و ازدواجهای سیاسی و اقتصادی خانوادگی اینقدر پایه های ما را در کشور قوی کرده بود که در همه سطوح مالی، سیاسی، مذهبی، اقتصادی و در همه امورات مملکت دارای مهره و نفوذ بودیم.
خانواده بزرگ ما در اکثر پست های مهم مملکت و سیاست داخلی و خارجی صاحب نظر و کرسی بود.
اما یک تفاهم مهم بین ما حاکم بود و آن این که ما همچنان در ظاهر دو حزب سیاسی سرسخت مخالف همدیگر بودیم همچنان که در ظاهر و در انظار عمومی متعلق به دو حزب سرسخت رقیب قرمز و آبی بودیم.
گاهی قرمز ها در راس مملکت بودند و گاهی آبی ها و گاهی تظاهرات و زد و خوردهای سیاسی علیه هم در قالب طرفدارهای بی فکر و نابینایی که نمیدانستند که مملکت در اصل توسط دو کافه چی و پشت پرده در اصل توسط یک جریان مشترک اداره میشد…
Facebook Comments Box