بامدادی زیبا از این ایام
جمشید گشتاسبی
هالووین امسال هم گذشت بدون آنکه بچه ها برای “تریک و تریت” زنگ در خانه ای را بزنند و هدیه ای بگیرند. ما هم که پیشاپیش حدس می زدیم کرونا با این جشن چه خواهد کرد امسال شکلات و آب نباتی تدارک ندیدیم که اگر کودکی پشت در خانه آمد هدیه بدهیم. روی هم رفته اکتبر امسال پس از قرن ها پایانی متفاوت داشت. علیرغم اینکه هالووین بیشتر زمانی برای جشن گرفتن و غلبه بر ترس است و البته بسیاری را هم بر آن باور و اعتقادی نیست کرونا مجالی به این جشن نداد و ظاهرا ترس یک بار دیگر حرف اول را زد.
صبح اول نوامبر ماسکم را برداشته همراه با کپسول کوچک مایع ضد عفونی در جیبم، ایمن و مسلح به قصد پیاده روی بامدادی از خانه خارج شدم. چیزی دور نشده بودم که با منظره ی کرونائی زشتی مواجه شدم و بی اختیار یاد تکیه کلام دوستم گودرز افتادم که مرتب می گوید: کرونا هم ما را آدم نکرد!
ماسکی استفاده شده بر زمین رها شده بود. با خود کرونا تلخی و زشتی کم داشتیم حالا باید شاهد آلودگی هائی از این دست هم در اطراف خود باشیم! اما این زشتی زود رنگ باخت.
پیامی صوتی از بهرام داشتم که صدای رسا و دلنشین او و جانمایه ی کلامش را نوید صبحی و شاید روزی خوب یافتم. پیامش همراه بود با قطعه ای در یاد آنانکه نیستند. قطعه ای که همراه یکی از عکس ها برایش فرستاده بودم: “یاد آنان که افتادند و زیبائی آنان که نیستند چون برگی فتاده بر خاک همیشه با ماست”.
و شگفتا که دیشب خواب مادرش را دیده بودم. زنده یاد مادرش ماه سلطان؛ بانوی مهر و معرفت.
خواب ها غالبا مثل فیلم های موج نو یا آوانگاردیست که از قاعده ی مونتاژ سینمای کلاسیک و روال مرسوم تدوین تصاویر پیروی نمی کنند. او چرخ خیاطی دستی سینگر قدیمی اش را از بچه ها خواست که از انبار برایش بیرون بیاورند و بعد بقچه ای را از جائی دگر آورد و باز کرد و پاره هائی از بقایای پارچه های پیش تر استفاده شده با نقش های بته جقه و گلدار خوشرنگ را به سوزن چرخ سپرد و ماسک دوخت و من که نمی دانم در آن لحظه کجا بودم تنها شاهد عشق آن مهربانو در چرخاندن دسته ی چرخ بودم و نگاه او به آینه ی دستی پیش رویش وقتی ماسک را می گرفت جلوی صورتش تا از اندازه اش مطمئن شود و کمی بعد، کات به صحنه ای که تعدادی را به برادر بهرام داد و تنها دانستم سفارش می کند به جائی ببرد و به آنان که نیاز دارند برساند.
تو گوئی وقتی دنیا درهاشو روی آدمها می بنده، همیشه هستند کسانی که درهای قلبشان را به روی دیگران باز می کنند. آنانکه خود از جنس زیبائی اند.
با خود اندیشیدم در برگشت حتما در پیامی با گرامیداشت یاد آن عزیز و البته ذکر اینکه چه خوب که رفتگان خوب ما این روزها را ندیدند از خوابم برای بهرام بگویم.
بامداد خوبی داشتم. در خلال پیاده روی روزانه در مسیر پارکینگ وسیع و خلوت کلیسای سر خیابان که فضای آفتابگیری هم داشت به نقاشی کودکان با گچ بر کف آسفالت ها نظر می انداختم. در این ایام ویروسی از برنامه های کلیساست که گاهی کودکان را به فضای آزاد آورده و موعظه ها و آموزش مرسوم را با درگیر کردن بچه ها با نقاشی اجرا می کنند.
محتوای نقاشی ها همراه کلمات و ترکیباتی با بار مثبت و همدردی اند با سمت و سوئی آموزشی. نقش ها و عباراتی از قبیل “نترسید” ، “قوی باشید و شجاع”، “کمک کنید” و نظیر اینها.
انگار از آتش دوزخ و خشم الهی و نیرنگ شیطان و باید ها و نباید ها و گناه و کفر نشانی نمی یابی. یکی از نقش هائی که با سپیدی گچ بر سیاهی آسفالت کف پارکینگ توجهم را جلب کرد یا شاید بشود گفت حالم را بهتر کرد آن بود که خدا را عشق خوانده بود. حال خوبم البته زیاد دوام نیاورد چون بی اختیار پر کشیدم آن سو و خویش خوردم و حسرت و تأسف هزارباره ای بیخ گلویم چسبید که در وطن من راستی کی واژه ی عشق به ذهن و روان بچه ها در خلال آموزش در مدرسه می آید و خدا را در دیار مدعیان خداپرستی راستین و مطلق، اصلاً شده است که عشق بنامند یا از همان ابتدا سوپر قاصم و جبار ترساننده ی خودشیفته ای ست که فقط و فقط باید از او ترسید و ستودش آنهم چنانکه روحانیون می گویند ولاغیر.
حین غوطه در ترکیب تلخ و تیره ی رنج این روزهای میهن که انگار دیگر دارد عادت این روزهایمان می شود در مسیر برگشت به خانه بودم که صدای دینگی از تلفن مرا از سیر و سیاحت حول و حوش چرا و چطورها دور کرد و به عادت معمول به زل زدن بر صفحه ی کوچک موبایل فراخواند.
فراخوانی از آن دست که امید را زیر پوستت می دواند و یادت می آورد هنوز می شود به نسیمی دل بست و احوالی بهتر را انتظار کشید.
برادرم عکس نوه ی شش ساله اش را در حال نواختن ویولون برایم فرستاده بود. او را از سه سالگی به آموزشگاه موسیقی فرستاده اند و پس از گذراندن آموزش های اولیه، توانائی نواختن فلوت با نت را پیدا کرده اما ساز انتخابی اش برای ادامه ی کلاس موسیقی ویولون بوده.
عکس احساسی از جنس امنیت و فردائی روشن را به ذهنم می آورد. به این می اندیشم که هنوز هم می شود به زیبائی ها دل بست و زشتی و تلخی ایام را و به ویژه این دوران خاص را به عقب راند.
جمشید گشتاسبی
نوامبر 2020 – کالیفرنیا