پورمزد کافی ( منظر) (۳۲)
“از تو بودن”
ترا ز آه خود خواندم
ز موج درد
ز زخمی که در عصب می سوخت
نگاهم کردی
نور تنوره کشید
و آسمان معطر شد
گفتی منم
به لهجه ی گیاه و علف
گریستم
و عشق را کفایت همان بود
مرا به خویش خواندی
نیمی طراوت گلگون
نیمی شقایق شفاف
و آسمانت
سرشار از عبور بنفشه بود
گفتم تو کیستی؟
چشمت گشودی و آینه روشن شد
گفتم که باور نمیکنم
و سامان عشق را
قاعده آن بود
مرا به سوی باغ و درخت بردی
نیمی براده ی آتش
نیمی گدازه ی مبهوت
آنجا نشستی
موجی ز پرنیان شور
در برکه ی شعف
گفتی بیا
بیم از هزار سو می گریخت
گفتم
کجاست من؟
پیراهن شادی ام دریدی
اندوه دمان بود
گفتی کجایی؟
ترا به سرزمین خود بردم
به تلخی ی عریان
به تقابل سکوت
که خاکستر
از شکوفه و ماه و ستاره فرو می ریخت
دستم گرفتی
و رویایم از ستاره آکندی
گفتم منم
با کلامی که آه در نهادش نهان بود
گفتی که دوستت دارم
و آتش در میان بود
چهارشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۷۰
۱۹ فوریه ی ۱۹۹۲ آلمان