#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (15)
افسانه رستمی
هر روز حالم بدتر می شد، تنها خوراکی من تربچه قرمز بود و گوجه کال، که بلافاصله بعد از خوردن بالا می آوردم.
آرش هیچ فرقی با گذشته نکرده بود، تازه سردتر هم شده بود و این بیشتر عذابم می داد.
مثل تمام این مدت فقط بی بی بود که سعی می کرد خوراکی های مقوی برایم آماده کنه. از شربت های مختلف تا میگو کبابی و ماهی و هر چیزی که به نظرش یک زن باردار نیاز دارد.
چند روزی بود که آرش غروب ها که از کار تعطیل می شد مثل گذشته به خانه نمی آمد و شب ها تا ساعت ۱۰-۱۱من تنها بودم، بی بی هم حدودا ساعت ۹ می خوابد چون صبح ها زود از خواب بیدار می شود. وقتی هم می امد با یک احوالپرسی ساده مثل یک غریبه می خوابید و من تا نصف شب بیدار بودم و از اینهمه تنهایی گریه میکردم. چند وقتی بود که بی بی به من میگفت بیشتر مواظب شوهرت باش و من چون منظورش را متوجه نمی شدم حتی ار دستش دلخور هم می شدم که، بی بی مگه نمی بینه که من باردارم و حالم خوب نیست جای اینکه به آرش سفارش من را بکنه چرا به من میگه مواظب شوهرت باش.
ماه سوم بارداریم بود و حسابی ضعیف شده بودم، آرش صبح ها دیر از خواب بیدار می شد و تا نزدیک ظهر از خونه بیرون نمی رفت، با من هم حرف نمی زد فقط در حد اینکه چیزی بخواد یا از من بپرسه چیزی لازم دارم یا نه.
من چنان احساس غریبگی با آرش داشتم که نیازهای اولیه ام را به بی بی میگفتم و هر وقت مشکلی داشتم که البته تمام زندگی ام مشکل بود سریع سراغ بی بی میرفتم.
روزهای پر استرس و درد بارداری من همزمان بود با بیکاری آرش و دیر به خانه آمدنهایش. ویار شدید داشتم و دلم حسابی هوس جگر کرده بود اما روم نمی شد به آرش بگم. طوری که شب ها خواب می دیدم دارم جگر خام میخورم، خنده دار به نظر می آید، اما تنها فکر و ذکرم شده بود اینکه چطور میتوانم یک پرس جگر بخورم، منی که اصلا از خانه بیرون نمی رفتم چند روزی بود که غروب ها که می شد شال و کلاه می کردم و میرفتم رو به روی جگر فروشی پشت خانه روی نیمکت می نشستم و از بوی جگر لذت میبردم و از شما چه پنهان گاهی وقت ها بر می گشتم و زار زار گریه میکردم .
انسان در شرایط مختلف سطح توقع و سقف ارزوهایش کم و زیاد و کوتاه و بلند می شود، و حتی برای به دست آوردن یک چیز خیلی کوچک که شاید برای دیگران بسیار مسخره و ناچیز به نظر بیاید خودش را به در و دیوار می زند.