از دوران بچگی و برای به دست آوردن هزینه تحصیلم تو پارک آدامس میفروختم تا وقتی که صاحب برج ها و ثروت عظیم شدم یک نکته مهم در این مسیر زندگی من نهفته شده بود که بعدها فهمیدم.
از اینکه چطور از آدامس فروشی به برج و ثروت و پست و مقام رسیدم اونم در کمتر از بیست و پنج سال خود حکایت خودش را داره.
نوجوان بودم و برای در آوردن هزینه زندگی بعد از مدرسه و آخر هفته ها تو پارک مرکزی شهر آدامس میفروختم…
یکی از همون روزها که خسته و کوفته با کفش های پاره و پوره تو اون سوز و سرمای زمستان و گوشه پارک کنار بخاری رستوران در حال گرم شدن بودم، مردی با پالتوی سیاه، لاغر اندام و عینک دودی با موهای جوگندمی وارد رستوران شد، منم به طرفش رفتم و با نشون دادن جعبه آدامس ها پرسیدم: آقا آدامس نمیخرید؟!
مرد غریبه بدون اینکه به من نگاهی بکند مشغول خواندن لیست غذا شد …
یک روز دیگر که تو اون هوای سرد و ابری هنوز چیزی نفروخته بودم، ناامید و با نزدیک شدن غروب و تاریکی هوا در حال خروج از پارک، اونم از لابه لای نرده های پارک بودم که دوباره چشمم به همون مرد افتاد، در حالیکه در یک ماشین گرونقیمت که اون موقع ها حتی اسم ماشینشم نمیدونستم، نشسته بود و سیگاری لای انگشتاش بود…
بی توجه از کنارش رد شدم که یکدفعه منو صدا زد: بچه!… آدامسی!
سرمو برگردوندم، متوجه شدم همون مرد است، اون با اشاره دستش ازم خواست که پیشش بروم…
سریع به سمتش دویدم و پرسیدم بله بفرمایید؟!
پرسید: بچه!… همه آدامسات چند؟
گفتم: همش؟! گفت: آره همش
تا اومدم چیزی بگم یک اسکناس داد و گفت: کافیه؟!
از تعجب چشام گشاد شده بود آخه این دو برابر ارزش همه آدامسهای من بود. باخوشحالی تشکر کردم که بسته آدامسها رو از من گرفت یکدونشو برداشت و باقیشو پس داد و گفت: باقیش برای خودت… به شرطی که خودت بجویشون…
بعدشم ماشین رو روشن کرد و رفت، درحالیکه من محو کار مرد شده بودم…
آن روز خوشحال و خندان که پول زیادی به دست آورده بودم راهی خونه شدم.
فردای اونروز که باز بعد از مدرسه برای فروش آدامس اومده بودم، دوباره اون مرد رو دیدم و دوباره همه آدامس های منو خرید و رفت…!
این وضعیت معمولا یکی دو مرتبه در ماه تکرار میشد…
مرد رو نمیشناختم و از هدفش باخبر نبودم، هیچ وقت حرف زیادی نمیزد، پول آدامسها رو میداد و میرفت…
مدتها گذشت تا اینکه یکدفعه اون مرد غیب شد، همینطوری که بی خبر یکروز اومده بود، یکروز هم غیب شد…
سالها گذشت، من مدرسه رو تموم کردم و وارد دانشگاه شده بودم… رشته تحصیلییم علوم سیاسی بود.
ترم دوم دانشگاه بود که اتفاقی رئیس دانشگاه رو در دفتر کارش دیدم…
تعجب کردم، بله همون مردی بود که توی پارک همه آدامسهای منو میخرید…
منو نشناخته بود ولی من خوب شناخته بودمش…
سالها گذشت و من فارغ التحصیل شدم و بعد از آن استخدام سازمان و حزب سیاسی شدم و اینقدر پیشرفت کردم که در طی چند سال رئیس حزب شدم و کلی اعتبار و البته پول و همانطور که گفتم ملک و ساختمان که البته اکثرا از طریق رانت و روابط سیاسی اندوخته بودم…
از اتفاق روزگار و با حمایت حزبم شدم وزیر علوم، تحقیقات و فناوری و اولین اقدامی که کردم برکناری همون مردی که در کودکی آدامس های من را میخرید، همو که مدیر دانشگاه بود و الان نزدیک سالهای بازنشستگی اش را میگذراند.
اینکه چرا اینکار رو کردم بر میگشت به خوی پلید سیاسی من که آلوده شده بود به سیاست و پلیدی که وجه مشترک همه سیاسیون دنیاست، خویی که نه تنها پدر و مادر نمیشناخت که احساس و درک هم نداشت..
آن مرد یکسال بعد از برکناری من از دنیا رفت و دو سال بعد از وزارتم، به جرم اختلاس و ارتشا دستگیر و توسط دادگاه همه اموالم توقیف و راهی زندان شدم…
الان که این مطلب را مینویسم پنج سال هست که در زندان به سر میبرم و هنوز به گذشته و حال خودم می اندیشم که البته هر دو صفر بود. بعد از این سالها فهمیدم که موفقیت و پیشرفت علاوه بر پشتکار و استعداد به ذات و ظرفیت آدمها هم بستگی داره….