#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب (16)
افسانه رستمی
نزدیک عید نوروز بود ، حالت تهوع و بدحالیم خوب شده بود . دوماه مانده بود به زایمانم و آرش بیکار شده بود ، چون پیمانکار عوض شده بود و کلی از نیروهای پیمانی را که قرار داد هم نداشتند را اخراج کرده بودند و آرش هم یکی از آنها بود.
شبها دیر به خانه می آمد و روزا تا ظهر خواب بود، صدای بی بی در آمده بود و مرتب به من غر میزد که این چه طرز شوهر داری است که تو داری . از دست هر دویشان کلافه بودم، به خاطر اینکه حرف های بی بی اذیتم نکنه مجبور بود تمام روز آرش را تو اتاق تحمل کنم . ماهای آخر بارداریم حسابی سنگین شده بودم ، البته سنگین که چه عرض کنم من ۵۸ کیلو شده بودم و این برای منی که همیشه ۴۲ کیلو بودم اوج سنگینی بود .
گهگاهی نگار به دیدنم می آمد و چون حرف خاصی نداشتیم باهم بزنیم ساعتی مینشست و میرفت . بی بی رفتارش کاملا با من عوض شده بود و دیگه مثل قبل هوامو نداشت و مرتب سرزنشم میکرد که چرا وقتی شوهر داری بلد نبودی ازدواج کردی .
شبها خوابیدن برایم سخت شده بود و در طول روز خوابالود بودم اما بی بی اجازه نمی داد بخوابم . دلم برای مهربانی بی بی لک زده بود ، اینکه دوباره صدام بزنه و باهم عصرها کنار حوض وسط حیاط بشینیم . اینقدر تنها بودم و هیچ کسی سراغی ازم نمیگرفت که اگر یک روز بی بی داد و بیداد نمی کرد که چرا خوابیدی دیوانه می شدم . به غر زدن هاش عادت کرده بودم .
یک روز که بی بی طبق معمول آخر هفته ها رفته بود بازار ماهی فروش ها که برای ناهار روز جمعه ماهی بخرد و من تنها بودم و آرش هم نبود زنگ خونه را زدند، من در را باز کردم خانمی حدودا ۳۵ ساله که خیلی مرتب و شیک بود با لبخند سلام کرد و گفت من سوسن هستم همسایه جدید شما ، تازه به این شهر آمده ایم ، میخواستم آدرس بازار میوه و تره بار را ازتون بپرسم . من تا اون روز حتی یکبار هم بازار نرفته بودم و اصلا نمی دانستم آدرس کجاست و از کدام طرف باید رفت . گفتم من هم مدت زمان زیادی نیست به این شهر آمده ام و متاسفانه هیچ جا را بلد نیستم . سوسن از اون دسته زنانی بود که با همان برخورد اول صمیمی می شد ، خندید و گفت خیلی هم عالی باهم میریم و تمام زیر و بم این شهر را یاد میگیریم.
نگاهی به شکمم انداخت و گفت البته بعداز اینکه این بار را زمین گذاشتی و بلند خندید . به دلم نشست و دوست داشتم تعارفش کنم بیاد داخل اما آرش تو اتاق خواب بود و نمی شد .
سوسن خداحافظی کرد و رفت من در را بستم و برگشتم تو حیاط و نشستم دم در آشپزخونه ، آشپزخونه که دست من بود خیلی کوچیک و جمع و جور بود اابته من هم وسایل چندانی نداشتم .برای صبحانه چیزی نداشتم جز یک مربای به که بی بی درست کرده بود .
Facebook Comments Box