#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
سرگذشت آفتاب
افسانه رستمی
عید نوروز بود و تمام بچه های بی بی از شهرهای دیگه برای دیدنش آمده بودند و خونه حسابی شلوغ شده بود. من طبق معمول نه کسی به دیدنم امد و نه برنامه ای برای تعطیلات داشتم.
آرش هم روزها خواب بود و غروب ها میرفت بیرون و تا نیمه های شب بر نمی گشت. کمتر از یک ماه به زایمانم مانده بود اما کوچکترین آمادگی نداشتم .
چند روزی به سیزده به در مانده بود و من کلا فراموش کرده بودم که چندم فروردین است. داشتم آماده میشدم برم بیرون که نگار و دختر خوانده اش آمدند.
تقریبا ساعت ۴یعداز ظهر بود و آرش طبق معمول چند ماه گذشته تا آن ساعت خواب بود.نگار با قیافه گرفته و با لحن تلخ و گزنده ای گفت چطور تا این ساعت اجازه دادی شوهرت ور دلت بخوابه.
من هول شدم گفتم اما من صبح زود بیدار شدم آرش از صبح خواب بوده، نگار چشماش رو گرد کرد و گفت مسخره مبکنی؟ گفتم نه باور کن من صبح زود بیدار شدم .
سعی کردم به نگار بفهمانم که من مقصر دیر بیدار شدن های آرش نیستم اما هر چقدر بیشتر تلاش میکردم اون بیشتر عصبانی می شد .
صدای نگار اینقدر بلند شده بود که بی بی از آشپزخانه داد زد صداتو بیار پایین مهمان دارم. من تنها کاری که بلد بودم گریه بود . بی بی اومد گفت جای اینکه یقه برادرت را بگیری که تا غروب میگیره میخوابه و دوماهه کرایه من را نداده زورت به این دختر بی نوا رسیده. اصلا شده یکبار بیای ببینی این طفلک چیزی لازم داره یا نه؟
شما از چه قومی هستید ،من به خاطر اینکه برادرت به خودش بیاد به این زن هم بی محلی کردم اما انگار اصلا براش اهمیتی نداره. خانم جان جای داد و هوار برادرت را ببر آزمایش شاید دردش را تشخیص دادین تا دیر نشده.
آرش بلند شد گفت بی بی چرا تهمت میزنی بیکارم میخوابم بلند شم چیکار کنم.
نگار به بی بی گفت لطفا شما دخالت نکن زنش مقصره ، این اگر زن زندگی بود تا الان برای بچه اش سیسمونی آماده کرده بود خواهر من چند سال از این خانم کوچکتر و کم سن و سال تره تمام سیسمونی بچه اش را خودش درست کرد.
وضع زندگی برادر من را نگاه کن . نه جهیزیه داشت ، نه آشپزی بلده، نه شوهر داری بلده ، الان هم که دوهفته دیگه زایمان میکنه دریغ از یه بند قنداق که برای بچه آماده کرده باشه.
داداشم همین چیزها را میبینه که انگیزه برای زندگی نداره.
آرش نشسته بود گوشه اتاق و حتی یک کلمه هم حرف نمی زد . منتظر بودم جای بی بی آرش از من حمایت کنه اما انگار اصلا نمی شنید.
بی بی گفت نگار خانم کمی انصاف هم چیز خوبیه من شاهد بودم ابن زن چه حال بدی داشت ، صبح تا غروب منتظر می ماند شوهرش از سر کار برگرده اما این آدم حتی یکبار هم اسمش را صدا نزد، یک بار نیامد خونه که دستش پر باشه و پیش خودش نگفت زنم حامله ست شاید ویار داشته باشه.
انگار بی بی داشت از رو ذهن من حرف میزد ، دلم خنک شده بود، خیلی وقت بود فکر میکردم بی بی باهام بد شده و چشم دیدنم را نداره اما حواسش به همه چی بود و من اشتباه می کردم.
Facebook Comments Box