داستان طنز تلخ
اسی پنجه طلا!
اسی بخاطر اینکه همیشه تو جیبش یک پنجه بوکس حمل میکرد، به اسی پنجه طلا معروف بود. ولی کلا بر عکس قیافه غلط اندزش مدتها بود که توبه کرده بود و از لات بازی و کارهای خلافش دست کشیده بود و اهل کاسبی حلال و دیگه سرش تو کلاه خودش بود.
من که اون موقع یک نوجوان سیزده ساله بودم و عاشق تیپ های داش مشتی. هر از گاهی تو خونه برای خودم با پنبه سبیل میگذاشتم و با کت کهنه پدرم که آستینهاش تا زانوهام میرسید، جلو آیینه میایستادم و با کلاه گشاد مخملی قدیمی و رنگ و رو رفته پدرم ادای کلاه مخملی ها رو در میاوردم.
عاشق فیلم های فارسی جاهلی بودم که مرحوم ناصر ملک مطیعی تو اون بازی میکرد. اکثر فیلمهای فارسی ها رو دیده بودم و با تاسی از همین فیلم ها در اون روزها اینقدر بچه های هم سن و سال محل را تو دعوا و کل کل های بچگانه کتک زده بودم، که هر دفعه، ننه باباشون شکایت منو به مادرم میکردند. منم هر دفعه با دمپایی ننه، سیاه و کبود میشدم…
اون سالها چندین سالی بود از شورش ۵۷ گذشته بود و خیلی چیزها با الان خیلی فرق میکرد. من تابستونها برای درآوردن هزینه مدرسه توی بازارچه شاگردی میکردم.
یادمه دستفروش ها مثل الان توسط ماموران شهرداری اذیت نمیشدند. فقط بعضی اقلام که در بازار کمیاب بود و فروش در باز آزاد ممنوع بود، ماموران کمیته که در اصل این موارد را بازار قاچاق یا بازار سیاه و گرونفروشی میدانستند، را باهاش برخورد میکردند.
یکی از همون روزها تو بازارچه یک پیرمرد عرب مهاجر خوزستانی که مرغ زنده میفروخت هر دفعه توسط مامورهای کمیته اذیت میشد و بساطش رو بر هم میزدند. فریادها و گریه های پیرمرد هر دفعه منو آزرده میکرد، ولی خب این تنها منبع درآمد پیرمرد برای ارزاق خانوده پر جمعیت و فقیرش بود.
منم یک روز فکر بکری به سرم زد و اونروز، کت بلند و کلاه مخملی بابامو یواشکی از خونه برداشتم و توی یک کیسه پلاستیکی گذاشتم و با خودم به بازرچه بردم. تصمیم گرفته بودم که امروز حق مامورچی های کمیته رو کف دستشون بزارم.
نزدیکهای ظهر بود که سر و کله یکی از همون کمیته چی ها با موتور سیکلت هوندا تو بازارچه پیداش شد و طبق معمول یک راست رفتند سراغ پیرمرد عرب مرغ فروش و دوباره ناله ها وگریه های پیرمرد به هوا بلند شد…
منم سریع کت و کلاه بابامو از کیسه پلاستیکی درآوردم و پوشیدم و با یک دسته بیل چوبی که از مغازه چوب فروشی آقا غلام برداشتم، در حالی که سینمو جلو داده بودم و سعی میکردم صدامو کلفت کنم فریاد زدم:
ولش کن نالوطی! زورت به پیرمرد رسیده؟ همه مردم تو بازارچه ساکت و مبهوت من شده بودند، بعضی هاشونم از طرز پوشش و ژست من اونم با اون کلاه و کت آستین بلند خنده شون گرفته بود، به من خیره شده بودند…
من همچنان با دستهای باز و قدمهای محکم و دسته بیل در دست به سمت مامور کمیته چی در حال حرکت بودم و رجز میخوندم و درحالی که تو فاز همون فیلم-فارسی های قدیمی بودم این دیالوگ معروف مرحوم فردین را که حفظ بودم رو تو همون حس و حال خودش ادا میکردم:
مردم هر روززندگی می کننکه یه روزبمیرن،ولی ما هرروز میمیریمکه یه روز زندگی کنیم.
چیکار این پیرمرد بدبخت داری؟ زورت به ضعیف میرسه؟ راست میگی برو سراغ دونه درشتها… ضعیف کش بی وجدان!
خودمم باورم نمیشد که اینحرفا مال منه! شاید هم از اثرات عشق لاتی و فیلم فارسی دیدن زیادم بود، ولی بد جوری جو منو گرفته بود و مردم دور و برم رو تحت تاثیر قرار داده و در سکوت عمیقی فرو برده بود…
مرد کمیته چی که با دیدن من و شنیدن حرفهام، توی جمع حسابی کوچک شده بود، به سراغ من اومد و بی سوال و جواب یک سیلی محکم زد تو گوشم! طوریکه حس کردم دنیا دور سرم پیچ و تاب میخوره…
صدای کشیده اینقدر زیاد بود که عینهو صدای شلاق زدن مامورهای فیلم باراباس در حالی که برده های حمل کننده سنگهای اهرام مصر را مجبور به کار بیشتر میکردند، بود…
صدای سیلی و فریاد همزمان یک مرد تو جمعیت نظرهای همه رو به خودش جلب کرد…، بله صدای عربده اسی پنجه طلا بود…
اسی با همون قیافه غلط اندازش و صدای کلفتش فریاد زد:
مذهب تو شکر مرد!دست رو بچه سیزده ساله بلند میکنی؟زورت به پیرمرد ۸۰ ساله میرسه؟بعدش ادامه داد: به قول مرحوم؛یه فسقل بچه بودم و باکم نبوده تا این هیکل شدمصد هزار دفعه از اول شروع کردمچرا که نخواستم زیر بار حرف زور برمحالا کارتون به ضعیف کشی و بچه زدن رسیده؟
بعدش در حالی که نزدیک مرد کمیته چی شده بود دست کرد و یقشو گرفت و مثل یک گنجشک بلندش کرد و به زمین کوبیدش و همون پنجه بوکسی که مدتها بود تو جیبش غلاف کرده بود رو بیرون آورد و با ضربه ای به مرد کمیته چی، اونو نقش زمین بازارچه کرد و نشست رو سینشو دو تا سیلی محکم به تلافی سیلی من و اذیتی که به پیرمرد کرده بود به گوشش نواخت…
مرد کمیته چی در کشاکش این درگیری سوار موتورش شد و رو به اسی کرده با چهره کریه و عصبیش گفت: باز هم همو میبینیم پهلون پنبه منتظر باش!
و آخر کار هم من گفتم:
به قول آقامون ناصرملک مطیعی؛در تنور مردانگی سردی مکندر مقام عشق نامردی نکنلاف مردی میزنی، مردانه باشدر سرای دوستی افسانه باش
اون روز گذشت و من آخرین باری بود که اسی پنجه طلا رو تو محله دیدم…
مدتها بعد شنیدم که مامورها اونو دستگیر و شکنجه کرده بودند و اون زیر شکنجه جان داده بود. جسدش را هم هیچوقت کسی ندید تا قبری داشته باشه، گویا مامورها مخفیانه و شبانه در محلی نا معلوم دفنش کرده بودند…