#اختر_نیوز، سرگذشت آفتاب مجموعه ای از روایت های گوناگون زنان ایرانی که چه در ایران و چه پس از ترک و فرار از ایران در ترکیه از تبعیض و خشونت و تحقیر علیه زنان رنج می برند. سرگذشت آفتاب زندگی زنان تبعید در ترکیه است که به کوشش افسانه رستمی داستان گونه ثبت شدند.
اختر نیوز ضمن سپاسگزاری از نویسنده هر هفته یک بخش از این سرگذشت ها را منتشر میکند.
پسرگذشت آفتاب (20)
افسانه رستمی
باید آماده می شدم ساعت ۵ بعداز ظهر میرفتم بیمارستان. ساعت ۲ بود که نگار همراه با زن جوانی به خانه ما آمد، که خودش را افسانه معرفی کرد که اون هم باردار بود. افسانه جاری نگار بود و دقیقا هم سن و سال من.
نگار با دیدن سیسمونی تعجب کرد و گفت آرش که بیکاره، چطور تونستی وسایل به این گرونی را بخری. تا من خواستم چیزی بگم، بی بی گفت مادر آفتاب پول فرستاد من هم رفتم خریدم. درسته با خانواده اش ارتباطی نداره اما دلیلی نمیشه که فراموشش کرده باشند.
نگار به افسانه نگاهی کرد و گفت خوب خدا رو شکر، اما کاش آفتاب به این هم فکر میکرد که اینجا یه خواهر شوهر داره و بهتر بود با من که عمه بچه هستم میرفت خرید تا با یک غریبه. من که واقعیت را میدونستم یهو دلم ریخت. ترسیدم بی بی ناراحت بشه اما حتی یک کلمه هم جوابش را نداد، و به من گفت بلند شو دخترم تا دیر نشده.
نگار و افسانه هم همراه ما آمدند. نگار با عصبانیت به بی بی گفت پس شوهرش کجاست، صبر کن خانم، باید آرش حتما باشه. نمیشه که روز تولد بچه اولش نباشه. بی بی ساک بچه را که دستش بود کوبید زمین و گفت نکنه انتظار داری برم تو خرابه ها دنبال برادرت بگردم، خانم شما واقعا وقیح هستید، این برادر شما نمی دونست که امشب شاه پسرش به دنیا میاد؟ عباش رو جمع کرد و با لهجه جنوبی گفت یالا بریم دیر نشه.
دنبال بی بی راه افتادم، آژانس جلوی در خونه منتظرمون بود، من نشستم جلو، نگار و افسانه و بی بی هم عقب نشستن راه افتادیم به طرف بیمارستان.
نگار مرتب به من گوشزد میکرد که اگر با پرستارا راه نیای باهات لج میکنن و بهت رسیدگی نمیکنن. هر چی گفتن گوش بده.
وارد بخش زنان و زایمان شدم، نامه پذیرش بیمارستان را به پرستار بخش دادم. پرستار به من لباس داد و گفت لباست را عوض کن و منتظر باش و مشغول نوشتن شد. از اونجایی که نگار تاکید کرده بود که هرچی که پرستارها بهت گفتند بلافاصله انجام بده، من هم در همان راهروی عمومی شروع کردم به عوض کردن لباسم، همه از دیدن من تعجب کرده بودند. وقتی برگشتم و بی بی و نگار را نگاه کردم دیدم نگار داره میزنه تو صورت خودش، پرستار سرش رو بلند کرد و گفت خدا مرگم بده چرا اینجا لخت شدی. از خجالت آب شدم پشت سر پرستار که داشت از خنده روده بر می شد رفتم تو اتاق، گفت:
تخت شماره ۲ مال شماست . لباسم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم احساس سرما میکردم، ملافه را روی سرم کشیدم و آروم اشک ریختم. واقعا اگر بی بی را نداشتم باید چیکار میکردم.
پرستاری وارد اتاق شدو گفت بلند شو نوبت شماست .
روی ویلچری که آورده بود نشستم و پرستار من را به سمت اتاق جراحی برد. با دیدن فضای اتاق عمل حالم بد شد .
تصمیم متخصص بی هوشی استفاده از بی حسی موضعی بود و من چون فکر میکردم آمپول بی حسی که قراره از ناحیه کمر به من تزریق بشه، خیلی بزرگ و دردناکه اجازه نمی دادم که دکتر تزریق را انجام بده. و هربار که میخواست سوزن را فرو کنه من دراز می کشیدم و اجازه نمی دادم. برای تزریق آمپول بی حسی باید روی تخت مینسشتم و به طرف جلو خم می شدم که آمپول را به نخاع بزنه.
پرستار گفت ببین خانم، اگر تقلا کنی سوزن در کمرت میشکنه و ما مجبور می شویم هم شکمت را جراحی کنیم هم کمرت را .
از ترس گفتم چشم من آماده هستم. نمیدانم چقدر زمان برد که احساس خفگی شدید کردم و لباس پرستار را کشیدم که بگم اکسیژن لازم دارم که صدای گریه نوزاد را شنیدم، اول فکر کردم از اتاق کناری صدا میاد. دکتر پسرم را بالا گرفت و گفت مبارک باشه.
Facebook Comments Box