پور مزد کافی (منظر) (۶۳)
بگذار این زمان هم تا بگذرد زمانت
تا شرزه شیر میهن بر هم زند دکانت
تخمی که کشته ای تو از کشته های سوسن
باشد که روز دیگر خونین کند دهانت
بس شاخه ها شکاندی بس خار بر نشاندی
طرفه چه سود بردی در خواب شادمانت
این موج گشته در خون آید شبی دگرگون
برهم زند بساط عشرت ز دودمانت
ای دیو برنشسته بر شانه های خسته
تختت همی بر افتد از عرش ناگهانت
دانی چرا همی در این خاک لاله روید؟
هر لاله پرچمی هست در جنگ ناکسانت
در دام دانه ات نیست این خاک خانه ات نیست
رو از کنام شیران پی در پی است خزانت
ننگر ستاره مرده است این آسمان فسرده است
روزی رسد که بارد هم سنگ بر سنانت
این خاک خاک مزداست این کاوه است و بر پاست
هم خم کند سنانت هم بشکند کمانت
این خاک عاشقان است نطع دلاوران است
از جا کند همیدون جاه و جلال و خوانت
باری به چند خواهی این خاک در تباهی؟
اهریمن است کو هان می برخلد به جانت
ننگر که منظر این است پیوسته اش حزین است
روزی ز خاک روبد هم خرد و هم کلانت
بهار ۱۳۹۸ ( 2019) آلمان