یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
آخرین مجرد!
از فردای آن روز رقابت عجیبی بین دختران شرکت برای دلبری و جلب توجه بود، ولی مشکل اینجا بود که من قصد ازدواج نداشتم. دلیلشم سرپرستی پدر و مادرم بود و ازدواج را مانع از تر و خشک کردن و سرویس دهی بهتر به آنها میدیدم.
مدتی که گذشت از طرف مدیر شرکت در تابلو شرکت اعلامیه ای منتشر شد به این مضمون که به همه مجردهای شرکت اخطار داده شده بود که باید تا هشت ماه آینده که در حقیقت پایان آن سال میشد، ازدواج کنند، طبق شرایط اولیه استخدام که تاهل یا قصد تاهل در دو سال آینده بود، همه مجرد ها مستلزم بودند که ازدواج کنند، وگرنه بر طبق این مصوبه از شرکت اخراج میشدند.
از فردای آن روز ولوله عجیبی در شرکت راه افتاد و همه دخترها را به تکاپو انداخته بود، خود منم خیلی نگران شده بودم. از یک طرف شرایط ازدواج را نداشتم و از طرف دیگر ملزم به اینکار بودم!
از آن مدت پنج ماه گذشته بود و دخترهای شرکت که بی میلی من را دیده بودند اکثرا با اولین خواستگارهاشون جواب بله داده بودند و من و دو تا دختر شرکت بنام مهشید و سمیه تنها مجردان شرکت مانده بودیم. وضعیت بدی بود و کمتر از سه ماه دیگه فرصت ازدواج داشتم.
نا گفته نمونه که همین دوتا دختر از حس و حالی که از طرف اونها به من میرسید معلوم بود واقعا به من علاقه دارند و بارها غیر مستقیم ابراز علاقه کرده بودند. واقعیتشم این بود من از اولین روز شروع کارم در شرکت از این دوتا دختر خوشم میومد و اگر شرایط ازدواج را داشتم حتما با یکی از اونها ازدواج میکردم.
دو ماه دیگه هم به همین منوال گذشت و ما همچنان مجرد بودیم. پا در میونی و واسطه گری همکاران، مخصوصا تقی و علیرضا هم نتوانسته بود که منو راضی به ازدواج با یکی از اونها بکنند و این واقعا به خاطر شریط پدر و مادرم بود، وگرنه من از خدام بود که یکی از اونها رو به همسری انتخاب کنم.
این ماه آخر هم داشت به سرعت سپری میشد و آخر هفته سال و تعطیلات نوروز در پیش بود و عملا من باید اولین روز سال جدید را با سند ازدواج به سرکار میامدم، وگرنه حراست شرکت به توصیه مدیر از ورودم به شرکت جلوگیری میکرد…
سخت مستاصل و وامانده شده بودم. آخرین روز کاری سال بود و من ساکم را برداشتم و از اداره خارج و به سمت خانه در حرکت بودم. در طول مسیر با فکرهای جورواجور، حجم داخلی مغزم پر شده بود.
در همین افکار غوطه ور بودم که یکهو یک ماشین پژو دویست و شش آلبالویی رنگ جلوی پای من که در کنار خیابان در حال حرکت بودم پیچید و ترمز زد.
در طول مسیر بی مقدمه مهشید شروع کرد و گفت: میدونی که من و سمیه هر دو از روز اول کار در شرکت از تو خوشمون میومده و چه کارهایی و رقابت هایی که برای اینکه دل تو رو به دست بیاریم نکردیم، ولی دریغ از یک لبخند تو! الانم که میدونی اگر ازدواج نکنیم از کار اخراج میشم، من و سمیه هم حاضر نیستیم با کسی غیر تو ازدواج کنیم. ما الان از تو خواهش میکنم با یکی از ما ازدواج کن تا حداقل یکی از ما سه نفر اخراج بشویم! من و سمیه باهم هم نظریم که اخراج از شرکت برای ما بهتر از ازدواج نکردن با تو هست.
من که این همه مرام و عشق و معرفت را در آن دو به یکسان دیدم، قبول کردم که ازدواج کنم ولی انتخاب یکی از آن دو که کمال عشق و معرفت بودند برای من خیلی سخت بود. در آخر کلام گفتم: اینطوری نمیشه که یکی از ما از کار اخراج بشه. من مخالفم با این ایثار یکی از شما! شک نکنید روز اول سال همه با هم به شرکت برمیگردیم، یا هر سه با هم اخراج میشیم یا میمونیم!… این مردانگی و گذشت باید سه نفره باشد نه اینکه باعث بدبختی یکی از ما سه نفر شود…
بله رفقا! ما روز اول عید هر سه به سرکار برگشتیم بدون اینکه هیچ کدام اخراج بشیم. چون من با مهشید و سمیه توافق کرده بودم و همزمان با هر دو ازدواج کرده بودم!