اختر نیوز تریبونی ست برای زنان، برای زنان ایرانی و افغان و زنان جوامع اسلامی که بار اصلی زندگی و خانواده را به دوش میکشند اما در جامعه مردسالار از تحقیر و تبعیض رنج میبرند. تاریخ زنان این جوامع گواهی ست که اگر آنها سرگذشت واقعی خود را بنویسند، در نگاه انسان مدرن جوامع پیشرفته چیزی بیش از داستانی تخیلی و جذاب نخواهد بود. شاید بیراهه نباشد اگر بگوییم هر کدام این زنان میتوانند با نگارش سرگذشت خود به نویسندگانی فراموش نشدنی تبدیل شوند.
مسیح راهدار با نگارش سرگذشت واقعی مادر خود به جمع نویسندگان زن اختر نیوز پیوسته و از این به بعد همانند همکار خوبمان افسانه رستمی برای خوانندگان اختر نیوز از زنان می نویسد. ضمن ابراز خوشحالی و خوش آمد به همکار جدید اولین مطلب ایشان را در اینجا می خوانیم.
استوار مثل مریم
مسیح راهدار
این قصه نیست، روایت نیست، سرگرمی نیست، شرح حال روزهای سخت زنی است که سپری کرده، تمام اونا رو نفس کشیده، لمس کرده،و مثل کوه استوار مونده! بوسیدن دستانت، و قدر شناس بودن زحماتت، حتی دانه ارزنی هم نیست در برابر آنچه که تو برای ما کردی، قلم بین انگشتانم، اشک در چشمانم، وقتی حتی یادآور رنجهات میشم! آخ تو چقدر صبوری نازنینم، این سرگذشت مریم است مادر فداکار و مهربانم:
درست نمیدونم چرا وچطوری، اما عباد با دیدن خاور عاشقش میشه و برای بدست آوردنش هرکاری میکنه، خیلی زود مقدمات عقدشون فراهم میشه، خونه ای که عباد واسه خاور میخره ۹ اتاق دورتادور حیاط داشت خونه بزرگی بود توی محله اعیان نشین. تمام وسایل خونه رو از انگلستان آورد زمانی که کسی یخچال نداشت و مردم میوه هاشون رو توی یخدون های کائوچویی میزاشتن، عباد یخچال نفتی آورده بود، تمام وسایل از بهترینها انتخاب شده بودند، خونه ای با تمام امکانات روز برای ریشه گرفتن نهال عشق داغ عباد، خداوند خوشبختی رو به عباد هدیه داده بود. زندگی شیرین اونا شروع شد روزها وسالها گذشت ثمره این عشق ۴ فرزند بود: صدیقه ۱۲ساله، مریم ۹ ساله، محمد ۵ ساله و اسماعیل شش ماهه، خاور ۲۳ ساله شده بود و زیباتر از قبل، محجبه بود و با وقار، زنی مهربان و مادری دلسوز.
هرروز نزدیکای ظهر عباد صندوق عقب ماشین رو پراز مایحتاج روزانه خانه میکرد و کریم مسوولیت رسوندن اونا رو به دست خاور داشت در واقع کریم دست راست عباد شده بود،کم کم عباد شبها دیر به خانه میومد، انگار یجورایی سرد شده بود، ازهمه چیز دلزده شده بود ،خانواده، کار، بچه هاش، و زنی زیبا که منتظر برگشتنش به خونه بود.
گاهی وقتها روزگار هم حسود میشه و خوشبختی آدما رو نمیتونه ببینه، عباد عاشق شد و اینبار عاشق زنی مطلقه که همه خصوصیات ظاهری و باطنیش کاملا بر خلاف خاور بود. سکینه عباد رو اسیر خودش کرده بود؛ترفندهای زنانه ای که داشت، عشوه ها، آرایشی که هرگز از صورتش محو نمیشد، همه و همه، عباد رو مست کرده بود و خاور، زنی که توی خونه خودشو وقف رسیدگی به چهار فرزندش کرده بود؛ ازهمه جا بی خبر نمیدونست سرنوشت چی براش رقم خواهد زد.
کار به جایی رسید که عباد دیگه خونه نمیومد و کریم همچنان مسوولیت رسوندن آذوقه و امورات خاور و بچه ها رو انجام میداد. یه روز صبح زنگ در خانه به صدا دراومد ،خاور چادر گلدارش رو سر کرد نصف صورتش رو زیر چادر پوشوند درحالیکه پشت در خودش رو کشونده بود مبادا نامحرمی کامل اونو ببینه در رو باز کرد؛ سربازی بود که نامه ای به خاور داد واز او امضا گرفت ،خاور نامه را باز کرد باورش سخت و تلخ بود طلاق غیابی! آخه چرا؟ مگه او چکار کرده بود که غیابی او را طلاق داد؟ گیج و مبهوت، زانوانش تحمل این بار سنگین رو نداشت ،شکست، روی زمین همونجا نشست. بغض گلویش رو پر کرده بود قلبش آهسته میزد و اشک از چشماش روان شد، انتظار هرچیزی رو داشت جزاین! چکار میتوانست بکنه، کجا و چطوری باید عباد رو میدید تا ازش دلیل کارش رو بخاد؟ از ترس بدنامی میترسید حتی با کریم هم پیش عباد بره.
تمام اونروز رو گریه کرد، دست و دلش بکار نمیرفت، حتی دیگه حوصله بچهها رو هم نداشت، یکفهته بعد حکم تخلیه منزل رو هم عباد فرستاد. خاور هیچ راهی نداشت، حتی به برادرش هم جریان رو نگفته بود، دلش به حال خودش، و بچه هاش میسوخت؛ بدترین نوع دلسوزی اینه که دلسوز خودت بشی! خاور فقط چادر سیاهش رو پوشید، اسماعیل شش ماهه رو به صدیقه سپرد، بچه ها را بوسید و از خونه بیرون رفت.