شیطان کجایی؟
مهدی قاسمی
قصدم فقط رفتن بود، فرقی نداشت کجا فقط اینکه از ایران برم.
نه که اینکه بیکار بوده باشم یا مشکل مالی داشته باشم، ولی کلا از موندن در این فضا و مکان و آدمش و سیستمش خسته شده بودم.
اونشب که با داریوش قصد فرار کردیم و خواستم که از کشور خارج بشیم ،بدون اطلاع خانوده هامون به مقصد ترکیه حرکت کردیم.
کسی که بهش پول داده بودیم تا مارو به ترکیه ببره ،یک قاچاقچی بود که از طریق منصور بچه محلمون باهاش آشناشده بودیم.
قرارمون با داریوش و طرفی که میخواست مارو به اونطـرف مرز ببره، میدان شهیاد (آزادی) تهران بود.
روز موعود من و داریوش سر قرار منتظر مردی بودیم که تا اونموقع فقط صداشو شنیده بودیم.
مردی قد کوتاه و تپل با موههای کم پشت ونیمه کچل با دندونهای یک درمیان سیاه و سفید ، سیبیل کم پشت و باریک بالحنی و صدای نازکش که شباهت به صدای طوطی نارک و کشیده داشت.
اونروز با کلی وعده و وعید و قرار و مدار حسام خان ،قرار شد نصف پولمونو قبل از حرکت و نصف دیگرشو بعد از رسیدن و در مقصد به اون بپردازیم.
روز موعود راهی ارومیه شدیم تا از طریق مرز زمینی ترکیه وارد شهر مرزی وان ترکیه شویم.
میدان اصلی شهر ارومیه، قرار ما و نوچه حسام خان بود .ما پول را به رابط حسام خان یعنی آق منصور دادیم و سوار نیسان آبی اش شدیم و به سمت مرز حرکت کردیم.
درطول مسیرحرکت و بعد ساعتی رانندگی در مسیری ناشناخته، به یک قهوه خونه رسیدیم و مابرای خوردن نهار و کمی استراحت توقف کردیم.
نیم ساعتی که به صرف نهار و استراحت گذراندیم ،یکدفعه داریوش با حالتی پریشان خبراز غیب شدن حسام خان داد!!
بله!اونها حسابی مارا پیچونده و پولهایمان را بالا کشیده بودند.!!
دردسرتون ندم، اونروز اثری از آق منصور نشد و من و داریوش دست از پا کوتاهتر به خونه برگشتیم…
چند مدتی گذشت و تقریبا این موضوع را فراموش کرده بودیم که یکروز شماره تلفن همراه ام زنگ خورد . اونطرف خط همون حسام خان کلاهبردار بود که میگفت داریوش را گروگان گرفته است!!
اون میگفت که پولهایی که بهش دادیم تقلبی بوده و حسابی شاکی بود و گفت اگر همون مبلغ پول را تا عصر بهش ندهم ،دوتا گوش داریوش را میبره و برام پست میکنه!
آخهُ که میشد پول ها تقلبی باشه!!! مااین پولها رو از آدم معتبری گرفته بودیم….
راستش بخواهید قضیه برمیگشت به مدتی پیش که من و داریوش کارمند یک بانک بودیم و از موقعیتمون در بانک خصوصا دادن تسهیلات بانکی با مدارک جعلی به یک مشتری بانک سواستفاده کرده بودیم و به جرم اخذ رشوه کلان نقدی از بانک اخراج شده بودیم.
البته تو دادگاه بخاطر دست بردن تو اسناد مجرم و به انفصال از خدمت و چند ماه زندانی محکوم شدیم ولی دادگاه نتوانست جرم گرفتن رشوه را به علت فقدان اسناد معتبر ثابت کند و تبریه شدیم.
دراصل ما رشوه ها را به صورت نقدی دریافت کرده بودیم و الان متوجه شده بودیم که اون پولها جعلی و تقلبی است.
به ناچار و با احتیاط با رشوه دهنده که فقط یک شماره تلفن ازش داشتم تماس گرفتم. او به نظر یک آدم گردن کلفت میرسید ولی هیچوقت نفهمیدم چکاره بود و چرا هیچگاه به زندان محکوم نشد! رفتم و داستان را براش تعریف کردم. اون اول از جعلی بودن پولها اظهار بی اطلاعی کرد ولی نمیدونم چی شد که دلش برای من و داریوش سوخت و گفت که مشگلمونو از راه خودش حل میکنه!
اون به من گفت که به حسام خان قرار ملاقات بگذارم و بگم که پول را در عوض آزادی داریوش تحویل بگیرد. من با حسام خان تماس گرفتم و اون گفت که فقط در ازای گرفتن طلا حاضر به آزدادی داریوش هست ،چرا که ممکنه دوباره پول تقلبی بهش تحویل بدهیم. من این موضوع را به مشتری سابق بانک گفتم و او گفت که پنجاه سکه را من تهیه کنم و مابقی آن مبلغ درخواستی که دوسوم مبلغ بود را خودش تهیه و پرداخت میکنه….
نمیدونیدکه من و خانواده داریوش هر چی داشتیم فروختیم و با چه زحمتی اون سکه ها رو جور کردیم.. آخه بخاطر جرم قبلیمون و همچنین قصد فرار از مملکت و دریافت پول ،جرئت اینکه به پلیس اطلاع بدهیم نداشتیم و این موضوع را هم حسام خان خوب متوجه شده بود.
حسام خان و دار و دسته اش در روز موعود در وعده گاه با داریوش بخت برگشته رسید و ما با ساک حاوی سکه های طلا و معادل پولی که باید به حسام خان میدادیم، معامله انجام شد و تعویض صورت گرفت!
ما در بهت و حیرت این کار عجیب مشتری سابق بانکی مون که اینهمه پول رادر ازای آزادی داریوش داده بود؛ بودیم.
از این داستان مدتی گذشت تا اینکه یک روز که اتفاقی با داریوش با موتور سیکلت از میدان اصلی شهر میگذشتیم با یک صحنه عجیب مواجه شدیم! حسام خان را با همان مشتری بانک در یک خودرو شاسی بلند دودی با هم دیدیم!
تصمیم گرفتیم که اونها رو تعقیب کنیم و بعداز مدتی اونها به جلوی ساختمان مرکزی وزارت کشور دیدیم در حالیکه تا نگهبان پارکینگ اصلی ساختمان اونها رو دیدی سریع تعظیمی کرد و زنجیر جلوی پارکینگ را برای ورود آنها انداخت…
ما کنجکاو شده بودیم. بعداز ورود آنها به ساختمان به سراغ نگهبان پارکینگ رفتیم و از او پرسیدیم این دو نفری که وارد شدند کی بودند؟
نگهبان پرسید، خبرنگارید؟ منم گفتم نه بابا خبرنگار چیه، فقط قیافه هاشون برامون آشنا بود انگار تو تلویزیون دیده بودیمشون!
او گفت :اون آقا (همون مشتری بانک بود) منشی رییس دفتر وزیر هستند و اون یکی هم راننده شون بودند!
مارو میگید سرمون سوت کشید و همدیگرو مثل آدمهای برق گرفته تا مدتی نگاه میکردیم!
من که از اصل نقشه و هدف اونها حیران مونده بودم، رو کردم به داریوش و گفتم: «داریوش از اون پولهای تقلبی چیزی مونده؟» اونهم با بی حوصلگی گفت: «آره یک دو میلیون تومنش مونده، همش هم نو و تا نشده هست!» گفتم پسر بپر بریم پولها رو بیاریم!
بعدش رفتیم پولها رو با دستگاه تشخیص لیزری پول سنج تقلبی سوپر مارکت بزرگ اصغر آقا محلمون، چک کردیم، پولها همش واقعی بود! هیچکدامش تقلبی نبود!!!!
اونموقع بود که فهمیدیم مملکت دست چه جانورهای عجیب و غریبست! یک مشت دزد و قاچاقچی دولتی که نمیچرخد!
گفتم شیطان کجایی که حقتو دارن میخورن! گرچه خودمونم دست کمی از اونها نداشتیم!
یک مشت دزد دور هم جمع شده بودیم….
Facebook Comments Box