سرگذشت آفتاب 21
افسانه رستمی
نوزادی سیاه و کبود که مثل یک کاغذ مچاله شده بود. پرستار گفت جوجه کلاغت را دیدی، برای یک لحظه فکر کردم شاید دارند با من شوخی می کنند. گفتم اما این پسر من نیست. دکتر آمد بالای سرم خندید و گفت آره این کوچولوی کبود را از اتاق بغلی آوردیم که با شما شوخی کرده باشیم. بعد چشمش را گرد کرد و گفت عزیزم خودت بور و بلوند هستی یا همسرت؟ معلومه که بچه تون هم سبزه و سیاه سوخته میشه.
ساعت ۱۲ شب من را به بخش بردند و در اتاقی که چهار زن زائوی دیگر بودند روی تخت گذاشتند. برای دفع خون بعد از زایمان درد زیادی می کشیدم و تا خود صبح از درد به خودم پیچیدم.
صبح ساعت ۱۰ بود که نگار و افسانه آمدند. نفسم بالا نمی امد، وقتی می خواستم حرف بزنم احساس میکردم صدام زیر بخیه های شکمم گیر میکند و فقط میتوانستم لبهایم را به هم بزنم.
دکتر گفت باید بلند بشی و کمی قدم بزنی. قدرت بلند شدن نداشتم. به کمک نگار از تخت پایین امدم. سرگیجه شدید داشتم، مجبور شدم بنشینم. به زور فقط توانستم بگویم نمی توانم راه بروم. پیرزنی که همراه یکی از زنان هم اتاقیم بود، آمد کنارم ایستاد و دستش را روی چشمهایم گذاشت و سوره ایه الکرسی خواند و محکم دستم را کشید و گفت راه بیا دختر. چون مدت چند دقیقه پیرزن چشمانم را بسته نگه داشته بود وقتی دستش را برداشت، جلوی چشمم سیاهی رفت و داد زدم و گفتم، قرآن چشمامو گور کرد.
نگار دستش را گذاشت رو دهانم و گفت صداتو بیار پایین دیوانه شدی. و آروم بلندم کرد، اما نمیتوانستم راه بروم، خون زیادی از دست داده بودم و بدنم کاملا ضعیف شده بود.
به سختی چند قدم راه رفتم و از نگار خواستم برگردیم اتاق. سردرد شدید و خونریزی زیاد امانم را بریده بود. نگار مرتب غرولند میکرد که چرا اینهمه ناله میکنی. تیر که نخوردی.
نمیدانم ساعت چند بود که پسرم را اوردند. همچتان اصرار داشتم که این بچه من نیست. و حاضر نمی شدم قبولش کنم. نگار بچه را آورد و گذاشت تو بغلم و گفت ببین چقدر نازه. وقتی گرفتمش داشت دنبال سینه ام میگشت. به صورتش نگاه کردم و زدم زیر گریه، بلند بلند گریه میکردم.
افسانه که ماه اخر بارداریش بود آمد کنار تخت و با مهربونی گفت من میدونم چرا گریه میکنی. خدا رو شکر پسرت سالمه و از اتاق بیرون رفت. نگار نشست لبه تخت و بچه را ازم گرفت گفت برو یه آب به صورتت بزن و بیا.
به کمک نگار تا دستشویی رفتم صورتم را شستم و برگشتم خواستم دراز بکشم که افسانه با یه دسته گل خیلی بزرگ امد و گفت ببین چه گلهای خوشگلی شوهرت برایت فرستاده.