اختر نیوز برای حمایت و خدمت به رشد و اشاعه ادب فارسی با نشر اشعار و داستان های علاقه مندان ادبیات تلاش میکند تا دوستداران ادب فارسی را تشویق به نوشتن کند. رسانه ی ما در همین راستا تصمیم دارد در آینده ای نه چندان دور مسابقه ی شعر و داستان کوتاه را با کمک صاحب نظران ادبیات برگزار کند.
ایرادی به من وارد نیست زیرا انتخابی نداشتم
فرهاد صادق زاده
پسر جوان از ارتفاع کوه بالا میرفت. زیر درختی ایستاد تا که نفسی تازه کند, بعد از چند بار دم و بازدم عمیق, سرش را بالا گرفت تا نفسش را تازه کند. در آن لحظه متوجه برگی زرد و خشک شد که در حال افتادن از درخت بود. با دیدن آن صحنه به فکر فرو رفت که چگونه است؛ در پاییز و ریزش برگها, موسم هجوم باد و سرما, در گذر از گرما و یا در بی اراده بودن و سستی برگها, کی مقصر است؟ چون این برگ روزگاری زنده بوده است.
پسر جوان در همین افکار سالها به عقب بازگشت, زمانی را که در مقطع دبستان درس میخواند را به یاد آورد؛ روزی که لیوان شیری را بر روی سفره واژگون نمود.
مادرش با داد و فریاد از او پرسید؛ که چرا حواست را جمع نمیکنی؟ تا کی میخواهی دست و پا چلفتی باشی؟ اون از وضع درس و مشقت, همیشه هم که جاتو خیس میکنی, بند کفشت رو هم که برادرت باید برایت ببندد و…، پسر بچه با ترس به دیگر اعضای خانواده که دور سفره نشسته بودند نگاه میکرد. تحمل این همه اهانت برای بچه ای که تمام وجودش تحت تاثیر احساسات است و هنوز به درجه تعقل کامل نرسیده, سخت و سنگین مینمود.
اشک در چشمان پسر جوان حلقه بست, نه برای اینکه مادرش او را دعوا و سرزنش کرده بود، بلکه برای مادرش ناراحت شد و پیش خود اندیشید که مادرم از چه اینگونه ناراحت و عصبی بود؟ زیرا که حال و در این مقطع از سن خویش، قانون علیت را میشناخت و میدانست هر معلول نیازمند علتیست. از خودش میپرسید که علت ناراحتی مادرم چه بود؟ آیا به رابطه اش برمیگشت؟ آیا مادرم حال دلش خوب نبود؟ در پاسخ به پرسشهای خودش, گفت؛ نه یادم می آید که مادرم همیشه زیر لب میخواند؛
پسر جوان اشکش را پاک کرد و به درخت که قطر بزگی داشت, خیره شد. کرمی را در حال خزیدن برروی تنه درخت دید. ضرب المثلی به یادش خطور کرد, کرم از خود درخت است. اندیشید که پس این فرهنگی که باعت مباهات و فخر ماست, کجاست؟ وقتی میگوییم فرهنگ, دقیقا اشاره به چیست؟*(۱) یاد پاسخ دوستش به این پرسش افتاد که میگفت؛ فرهنگ یعنی مجموعه ای از اعتقادات و باورها, درک و شناخت محیط, بودنها و نبودنها, بایدها و نبایدها. پسر بچه دلخور از مادرش از خانه بیرون رفت.
سر کلاس نشسته بود که معلم وارد کلاس شد. وقتی که معلم داشت درس را توضیح میداد و رو به تخته سیاه بود, دو تا از بچه ها با هم حرف میزدند, معلم بدون اینکه برگردد فریاد کشید, کدام کره خری ست که عرعر میکند؟ معلم برگشت و آنها را دید. هر دوی آنها را پای تخته برد و به باد کتک گرفت, بچه ها را میزد و میگفت؛ من روزی یک کیلو گچ میخورم که شما توله سگها رو آدم کنم.
شما معلم دلسوز اگر راست میگویید به فکر بچه های شش, هفت ساله باش, چرا فکر نمکنید که بچه ها تحت تاثیر احساسات اند و تعقلی کامل در کارشان نیست؟ پسر جوان دست از قضاوت معلم برداشت و از خودش پرسید؛ که دلخوری معلم از چه بود؟ آیا از شغلش راضی ست؟آیا تحت تاثیر تعلیمات خاصی اینگونه خشونت به خرج میداد؟ آیا معلم خودش هم قربانی نظام آموزشی ست؟ ولی در هر صورت در حوزه ای فعالیت میکرد که با کتاب بیگانه نبود و باید می آموخت که معلم جز درس دادن مسئولیت دیگری هم دارد و آن، این است که خودش را در چارچوب فرهنگ و ادب تعریف کند, نه در چارچوب یک نظام متوحش.
پسر جوان در دامنه کوه کوله اش را روی زمین گذاشت و نشست. بطری آبش را از کوله اش در آورد. در حالی که داشت در بطری را باز میکرد به اطرافش هم نگاه میکرد. زوج جوانی را دید که با فاصله از کوه بالا می آیند. مرد جلوتر از زن بود. پسر جوان با دیدن آن زوج به فکر فرو رفت و از خودش پرسید؟ آیا زن و شوهرند؟ آیا دوست دختر دوست پسرند؟ آیا خواهر و برادرند؟ چه نسبتی با هم دارند؟ پسر جوان به خودش آمد و گفت چه تفاوتی میکند چه نسبتی با هم دارند و به من چه که اگر عاشق و معشوق هم هستند چرا پسر، دست معشوقش را نمیگیرد؟
پسر جوان حال از دامنه کوه بالا رفته بود، کتابی را که برگرفته بود از کوله اش در آورد و قبل از شروع, نگاهی به نام کتاب انداخت و با آهی آکنده از غم و غصه گفت, ملت عشق! بعد از کمی مطالعه کتاب را بست و از خودش پرسید؛ با کدام دست میتوان عشق را جاودانه گرفت با کدامین دست؟ کتاب از زندگی یکنواخت زنی حرف میزد که بارها از طرف شوهرش به او خیانت شده بود. پسر حوان بعد از خواندن سرنوشت الا شخصیت زن داستان, از خودش پرسید؛ آیا پدرم هم به مادرم خیانت میکرد؟ آیا مادرم این را میدانست که اینگونه خشمگین بود؟ نه خیانت که تنها دلیل اختلاف نیست. از کجا معلوم پدرم خودش قربانی نباشد؟
پسر جوان بطری آب و کتابش را در کوله اش گذاشت و به راهش ادامه داد تا که بر قله کوه به دوست پسرش که احساسی فراتر از یک دوستی معمولی به هم داشتند رسید و در لحظه ای که دستش را گرم میگرفت گفت؛ ایرادی به من وارد نیست زیرا که انتخابی نداشتم.
پانویس:
فرهنگ به تعریف علی اکبر دهخدا:
فرهنگ . [ ف َ هََ ] (اِ) (از: فر، پیشوند + هنگ از ریشه ٔ ثنگ اوستایی به معنی کشیدن و فرهختن و فرهنگ ) هر دو مطابق است با ادوکات و اِدوره در لاتینی که به معنی کشیدن و نیز به معنی تعلیم و تربیت است . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). به معنی فرهنج است که علم و دانش و ادب باشد. (برهان ) :
ای زدوده سایه ات ز آیینه ٔ فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ .
و به تعریف دکتر معین:
(فَ هَ) [ په . ] (اِ.) 1 – علم ، دانش . 2 – تربیت ، ادب . 3 – واژه نامه ، کتاب لغت . 4 – عقل ، خرد. 5 – تدبیر، چاره .
و البته فرهنگ فارسی عمید:
(اسم) [پهلوی: frahang] ‹فرهنج› ۱. علم؛ دانش.
۲. ادب؛ معرفت.
۳. تعلیم و تربیت.
۴. آثار علمی و ادبی یک قوم یا ملت.
۵. کتابی که شامل لغات یک زبان و شرح آنها باشد؛ لغتنامه.
(ویرایشگر)
واقعآ زیبا بود و پر احساس. ممنون از ای کار زیبا