سرگذشت آفتاب (22)
بعداز ظهر شد، زنانی که هم اتاقی من بودند یکی یکی مرخص شدند. خانواده هاشون به همراه همسرانشان با هدیه و گل و شیرینی می آمدند و با خوشحالی از من خداحافظی میکردند و می رفتند. من اخرین نفر بودم. افسانه لباس هایم را آورد و گفت من بچه را نگه میدارم، تو لباست را عوض کن. گفتم افسانه مرسی بابت گلها، آب دهانش را قورت داد و گفت: از من چرا تشکر میکنی. همسرت فرستاده، گفتم مرسی در هر صورت من از شما گرفتم. دستمو گرفت و گفت عزیزم حالا چه فرقی میکنه، منم دوستت هستم. مانتو و شالم را پوشیدم و پسرم را از دست افسانه گرفتم و گفتم بریم.
افسانه گفت نمی خوای منتظر آرش بمونی. حرفش را نشنیده گرفتم و از اتاق بیرون رفتم، اصلا دلم نمی خواست چیزی بشنوم و یا حرفی از آرش در حضورم زده بشه. مردی که این ۳روزه حتی یک بار برای دیدن پسرش هم نیامده، چرا باید منتظرش می ماندم؟!
رسیدم دم درب بیمارستان که دیدم نگار و همسرش و آرش ایستاده اند، نگار اومد سمت من و گفت بچه را بده به من، همسرش درب ماشین را باز کرد و من سوار شدم. احساس خیلی بدی داشتم نسبت بهش، و حتی از اینکه با فاصله از من نشسته بود باز خودم را جمع کردم که مبادا بدنم بهش بخوره.
نگار گفت چون کسی نیست ازت نگهداری کنه، بهتره چند روز بیای پیش من، البته میدونی که من خیلی وقت ندارم اما مجبورم چند روز ازت نگهداری کنم. انگار یه پارچ آب یخ ریختن رو سرم، نا خوداگاه به آرش نگاه کردم، گفت فکر خوبیه؛ اینجوری خیال من هم راحته که تو حواست هست و بلایی سر بچم نمیاره.
دهانم باز مونده بود، تا همین ۲۰ دقیقه پیش بچه را ندیده بود، حتی نیامده بود برای تولدش، الان چطور اینقدر احساس مالکیت داره نسبت به بچه. طبق معمول چیزی نگفتم و از شیشه ماشین بیرون را نگاه کردم. اتاق دختر خوانده نگار را در اختیار من گذاشتند. نگار وسایل بچه را کنار تخت گذاشت و گفت بهتره کمی استراحت کنی و من هم برم کمی به زندگیم برسم. خیلی خسته بودم، بچه هم خوابیده بود، آرام کنارش دراز کشیدم و سعی کردم بخوابم. همش نگران بودم نکنه تو خواب بچه خفه بشه، نکنه صدای گریه ش را نشنوم و از گریه زیاد تلف شه. نکنه شیر نداشته باشم مجبور بشم شیر خشک بهش بدم. و کلی سوال های دیگر که حسابی ذهنم را درگیر کرده بود.
غروب بود که از خواب بیدار شدم دیدم بچه نیست. بلند شدم با عجله از اتاق رفتم بیرون دیدم نگار روی مبل رو به روی تلویزیون نشسته و بچه را گذاشته کنارش. با دیدن من خندید و گفت: نترس من دیدم بیدار شده آوردمش اینجا که تو بخوابی. نگار بلند و گفت برات آش رشته درست کردم، الان میارم برات بشین سر میز تا من بیام. نگار با یک کاسه آش رشته اومد روبه روی من نشست و گفت برای پسرمون نامی انتخاب کرده ام. خندیدم گفتم: خوب به سلامتی، اما من میخوام اسم پسرم را خودم انتخاب کنم. با صدای بلند خندید و گفت یادت نره من خواهر شوهرت هستم، و منم این حق را دارم. و تصمیم دارم که نام پدر خدا بیامرزم را برای بچه برادرم انتخاب کنم.
قاشق را گذاشتم تو کاسه و تو چشماش نگاه کردم و گفتم: من اجازه نمی دم که از نام شخصی که فوت کرده، برای پسرم استفاده کنید، در ضمن می تونستی واسه پسر خودت نام پدرت را انتخاب کنی و گفت اما تو حق نداری رو حرف من و برادرم حرف بزنی، و خواهی دید که در نهایت حرف من برنده ست!
بسیار عالی! زنده باشید.