اختر نیوز برای حمایت و خدمت به رشد و اشاعه ادب فارسی با نشر اشعار و داستان های علاقه مندان ادبیات تلاش میکند تا دوستداران ادب فارسی را تشویق به نوشتن کند. رسانه ی ما در همین راستا تصمیم دارد در آینده ای نه چندان دور مسابقه ی شعر و داستان کوتاه را با کمک صاحب نظران ادبیات برگزار کند.
اساس آزادی، فرهاد صادق زاده
چند لحظه ای سکوت بین هر دوی آنان حکم فرما شد.
راننده تاکسی سرعتش را کم کرد تا مسافر سوار کند اما مرد گفت؛ مهر کنید و مسافر سوار نکنید، من دربست حساب میکنم.
-راننده تاکسی با گفتن چشم از جلوی مسافر رد شد و به مرد گفت؛ خب میفرمودید عالیجناب؛ درباره کتاب حرف میزدید. البته من اهل کتاب نیستم، دوست دارم بخونم ولی دل و دماغش نیست. یعنی اینقدر گرفتاریم زیاده که وقت نمیکنم. از سر کار که میرم خونه مثل جنازه می افتم. خیلی وقتها از فرط خستگی شام هم نمیخورم یا اینکه حال دوش گرفتن هم ندارم. از سحر تا دیر وقت کار میکنم آخرش هم هشتم گرو نه ام هست. ببخشید خیلی حرف زدم، شما بفرمایید؛ داشتید درباره یک کتاب حرف میزدید.
مرد کیفش را از روی پایش برداشت و کنار دستش گذاشت و گفت؛ شهر تهران خفقان گرفته بود، هیچ کس نفسش در نمی آمد، همه از هم میترسیدند، خانواده ها از کسانشان میترسیدند، بچه ها از معلمینشان، معلمین از فراشها و فرشها از سلمانی و دلاک ها، همه از هم میترسیدند. این چند سطر اول کتاب بزرگ علویست.
راننده تاکسی در آیینه به مرد نگاه کرد و گفت؛ این که شرح حال امروز ماست، یعنی آنزمان هم اینطور بوده؟ نه آقا من فکر نمیکنم. یعنی تمام این اسناد و مدارک دروغند؟ حرفهایی که سینه به سینه میچرخه، عکسها و فیلمها که اینو تائید نمیکنند.
مرد عینکش را برداشت و شروع به مالیدن چشمهایش کرد و گفت؛ نه جانم، معلومه که اینطور نبوده. من نمیگویم که گل و بلبل بوده ولی شرایط مساعد بود. ما فرهنگ داشتیم، اقتصاد داشتیم، با دنیا روابط دیپلماتیک خوب داشتیم.
-مرد آهی کشید و گفت؛ مردم! گوش کن عزیزم، ما وقتی حرف از سیاست میزنیم، یعنی یک مقوله فراجغرافیایی و وقتی یک دگرگونی اتفاق می افتد یعنی اینکه علل متعدد و گوناگونی داشته است. به نظر من هر جامعه ای که خوشبخته تحت تاثیر فرهنگه و هر جامعه ای هم که بدبخت و فلک زده است به دلیل فرهنگ نادرسته.
-راننده تاکسی از مرد پرسید؛ منظورتون از اینکه سیاست یه مقوله فراجغرافیایی است، یعنی اینکه دولتهای خارجی باعث شدند شاه برود. مرد گفت؛ البته که دولتهای خارجی هم ذینفع بودند ولی گناه اصلی گردن خود ماست.
-مرد گفت؛ به نظر من، ما باید اکثر این چیزهایی را که به نام فرهنگ متداول و مرسوم هستند را کنار بگذاریم. اینان نه از آسمان آمده اند و نه از زیر زمین، یک سری قوانین نوشته و نانوشته اند که نسل به نسل به ما انتقال یافته اند. مرد به راننده تاکسی گفت؛ مهر کنید و قبل از رسیدن به آزادی جلوی یک کتابفروشی بایستید چون من باید یک کتاب بخرم.
راننده تاکسی جلوی یک کتابفروشی ایستاد و مرد پیاده شد. در مدت زمانی که راننده تاکسی تنها بود، همش به این فکر میکرد که کتاب خواندن چه تاثیری میتواند در حل مشکلات و بدبختیهای امروز ما داشته باشد!
-مرد با گفتن ببخشید، سوار تاکسی شد. راننده تاکسی به محض اینکه مرد سوار شد، ازش پرسید؛ آقا کتاب چه تاثیری میتواند در حل این مشکلات داشته باشد؟
مرد در حالی که داشته کیفش را در می آورد تا کرایه تاکسی را بدهد، گفت؛ لااقل این خزعبلاتی را که توی سر ما کردند، ما به نسل بعد انتقال نمیدهیم و یاد میگیریم که گفتگو کنیم زیرا که گفتگو اساس دموکراسی و آزادیست. سپاسگزارم من پیاده میشم.
بسیار عالی منتظرکارهای بیشترتون هستیم موفق بلشید