یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
بقیه عمر
هر روز صبح عادت به خوردن یک لیوان آب جوش و آبلیمو داشتم. بچه که بودم مادرم قبل از رفتن به مدرسه برایم اول صبح یک استکان آب گرم و لیمو میریخت و با یک تیکه نون سنگگ میخوردم و به مدرسه میرفتم. نمیدونم چه خاصیتی داشت که هنوز که هنوزه تو پنجاه و پنچ سالگی هنوز آب جوش و لیمو میخورم و یک طورهایی به اون اعتیاد پیدا کرده ام. الان مادری که سالها نیست ولی آب جوش و آبلیمو طعم خاطره مادر رو میداد. در اصل برای احساس و یادآوری بوی مادر هست که من هر روز آبلیمو و آب جوش میخورم.
آن روزها که بچه ها همه پی زندگی خودشون رفتند و سالهاست که همسرم هم چشم از دنیا فروبسته در این غربت تنهایی فقط یک چیز خیلی خوب میچسبد، همین آب جوش و آبلیمو و یادآوری روزهای کودکی که هر روز مثل فرمی از فیلم از جلوی چشمانم میگذشت. حالا که بیش از سی و سه سال از زمان ازدواج با همسر مرحومم میگذرد و دو پسر و دو دختر دارم با هفت نوه و از خودم یک نسل چندین نفره دارم، ولی هفت دقیقه در سال کسی یادی از من نمیکرد. آن خونه دراندرشتی که سالها آجر رو آجر گذاشته بودم و برای آرامش همین بچه ها ساخته بودم. بله! تنها دلخوشی من شده خوردن همون آبجوش و آبلیمو روزانه باتکه ای نان که یادآور ایام کودکی و مادرم است.
یک روزی از همون روزها که طبق معمول به پیاده روی، عادت هر روزه بعد صبحانه، به پارک پشت خانه رفته بودم و پس از چندی روی یکی از نیمکتهای پارک نشسته بودم، چشمم به منظره جالبی افتاد. دو پروانه زیبا در هوا در حال چرخیدن و بازی دور یکدیگر بودند، گاهی پایین و گاهی در ارتفاع و گاهی روی شاخه گل یا درختچه ای مینشستند و دایم با هم درحال بازی و رقص بودند. چرخش و رقص پروانه ها زیبا و چشم نواز بود. درآن لحظه شور و حال جوانی در من از دیدن این همه نشاط و عشق پروانه ها در من زنده شد.
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم که دیگه غصه نخورم و شاد باشم و زندگی کنم چرا که زندگی هنوز جاری بود. از فردای اون روز خیلی چیزها و دیدم را به زندگی تغییر دادم. دیگر انتظاری از کسی نداشتم. دیگر انتظار محبت و سرزدن بچه ها و نوه ها را نداشتم و یادم آمد که خودم هم برای مادرم همین بودم! از اون روز صبح تصمیم گرفتم که دیگر آبجوش و آبلیمو نخورم و دیگر دایم در گذشته غوطه ور نشوم. از اون روز لباسهای شیک و رنگارنگ پوشیدم، صورتم را اصلاح، پنجره ها را باز و صبح را با موسیقی و رقص آغاز کردم. مثل هرروز به پارک رفتم، اما نه با لباس فرم و روی آشفته، بلکه با یک تیپ جوان پسند و امروزی و همون چند نخ مویی که داشتم را خوب شانه و حالت دادم. بهترین عطرها را به خود زدم و از خانه خارج شدم.
اون روز چند نفری که به طور اتفاقی گاهگاهی من را می دیدند و سلامی میکردند، اصلا مرا نشاختند تا سلامی بدهند! اون روز اولین روز از بقیه عمر من بود که شروع شده بود، همون روز در پارک به طور اتفاقی با خانم میانسالی آشنا شدم و ارتباط ما به ازدواج و زندگی مشترک کشیده شد.
بله من تازه فهمیده بودم که زندگی زیباست باید تا آخرین لحظه زندگی کرد. من فهمیدم که نباید اجازه میدادم که انتظار از آدمهای دور و برمان و یادآوری دایم گذشته مرا از پای درآورد و زمین گیر کند. الان که این آخرین کلام این شرح حال را مینویسم من پنجاه و هفت سال دارم و کودک دوساله ام روی پاهای من بازی میکند…