در سکوت شبی سرد زمستانی، به آفتاب شهرم می اندیشم …
گفتگوی من و شهرم؛ (دکلمه)
اختر قاسمی
نزدیک به چهار دهه است که شهر و دیارم را ندیده ام و از آن دورم. دلم برای شهرم (مسجدسلیمان) و مردم مهربانش خیلی تنگ شده. تنها آرزویم دیدار دوباره ی شهر و دیارم است. بارها خواب های آشفته می بینم که در ایران هستم ولی نمی توانم به شهرم سفر کنم. یا اینکه خواب شهرم را می بینم که خیلی شلوغ است و مردم فریاد میزنند و شبیه به جنگ است و یا خواب های مشابه دیگر، بطوریکه بارها با صدای گریه خودم در خواب از خواب می پرم و متوجه میشوم که بالشم خیس اشک است … ترس و نگرانی که در هوشیاری یدک می کشم که نکنه هیچوقت دوباره شهرم را نبینم باعث میشود که انعکاسش را در خواب ببینم. بارها پیش آمده که وقتی به هلند نزد خانواده ام میروم ناخودآگاه به دوستانم می گویم میخواهم به اهواز بروم! و یا رفته بودم اهواز! این نوع دلتنگی من گاهی برای برخی از دوستانم عجیب است. گرچه در بین نسل اول مهاجرت و تبعید و بخصوص در بین کسانی که همانند من هرگز به ایران سفر نکردند؛ این دلتنگی خیلی بیشتر است. گاهی دلتنگی هایم را یا به شکل دلنوشته یا به شکل فیلم و یا شعر گونه ثبت میکنم. همانند کلیپ زیر که حاصل یکی از دلتنگی های سال گذشته ی من در همین شبهای سرد زمستانی ست. امشب هم در سکوت سرد هوای خانه، در شبی زمستانی بیاد شهرم، متن زیر را که نه نظم است و نه نثر، نوشتم و با شهرم گفتگو کردم و با صدای خودم ضبط کردم تا شهرم صدای مرا بشنود و بداند که چقدر دلتنگش هستم و به همه ی همشهریانم و همه ی تبعیدیان و همه ی آنانی که دل در گرو میهنشان دارند تقدیم میکنم.
دکلمه شعر با صدای خودم
در سکوت شبی سرد زمستانی …
گفتگوی من و شهرم
در سکوت شبی سرد زمستانی
به آفتابت می اندیشم تا گرم شوم
در سکوت تنهایی شب
به مردمت می اندیشم تا در میان شان نیرو بگیرم
شب است،
زمستان است و همه جا تاریک
شب است و همیشه دیر است
دیر است تا ترا بجویم
ترا در آفتاب دیدم
که مرا با خود به کوچه ها بردی
کوچه ها؟ نه ببخشید، آنجا که کوچه نداشت
راهی بود که از میان کوه ها و دره ها میگذشت
و تو مرا از میان آن راه های عجیب و غریب با خود بردی
راهی طولانی
دکلمه شعر با صدای خودم
مرا به قله ای بردی که به جز آفتاب هیچی نمی دیدم
آفتاب مرا سلام کرد و دست مرا گرفت
و میخواست مرا با خود به کوه ها ببرد
اما من میخواستم به مهمانی کهکشان بروم
آفتاب را در دل کوه ها رها کردم
و تو چه غمگین می نگریستی
هنوز چشمان گریانت را بیاد دارم …
ولی من رفتم، و باز هم رفتم …
به جایی رسیدم که به جز ابر تیره و سیاه چیزی ندیدم
به دنبال ابرها راه افتادم
تا شب فرا رسید
همه جا سکوت بود
سکوتی ترسناک
سکوت صدای تیر شد
و صدای تیر صدای ضجه شد
همه جا تاریک شد
و من هیچی نمی دیدم
و تو
تو را می دیدم که اشک می ریختی
صدای تو در سیاهی شب پخش میشد
و به دنبال من میگشتی
اما شب بود
سیاهی در سکوتی سرد بود
و من دور میشدم
و نمیدانستم ابرهای سیاه مرا تا کجا خواهند برد؟
شب بود درست مثل امشب
سکوت سیاهی بود
و من همانند همه شب های تبعید
بدنبال تو میگردم
اما شب است
سکوت سرد است
نفرت تبعید است
نفرت تنهاییست
همه جا سیاه است
شب است
صدای سکوت، صدای تاریکی ست
صدای شب صدای تنهاییست
شب است
ترا صدا میزنم
صدایم در میان شب خفه میشود
و حتی گربه ام
که ایران منست مرا نمی شنود
شب است
همه جا تاریکی ست
چقدر ترسناک است
نه نه اشتباه نکن! نمی خواهم بترسم
می خواهم ترا دوباره ببینم
می خواهم کم است ، آرزو دارم ترا دوباره ببینم
میدانی؟
من همیشه در این شب های سرد و تنهایی
ترا به خانه ی رویاهایم دعوت میکنم
به عکس هایت نگاه می کنم و با آنها زندگی میکنم
با آن عکس ها برایت کلیپپ درست میکنم
همانند کلیپی که در بالا می بینی
سال گذشته درست در همین شب های سرد زمستانی بود
همه غزادار کودکان و جوانان در هواپیما اکرایینی بودیم
که با موشک های سپاه کشته شدند
یادته؟ مطمئنم تو هم مثل من خیلی گریه کردی
ادامه نمیدهم چون باز هم هر دو گریه خواهیم کرد
میدانی همیشه با تو حرف میزنم،
از تو سپاسگزاری می کنم: بخاطر همه ی مهرت و بخاطر همه ی آنچه به من دادی و خاطرات زیبا برایم ساختی
با تو حرف میزنم و از تو پوزش میخواهم که تو را درک نکردم و به تو گوش ندادم
با تو حرف میزنم و از تو میخواهم که دوباره دست مرا بگیری
و به مهمانی آفتاب
به مهمانی کوه و دشتت ببری
و به تو می گویم من این بار دست تو را هرگز رها نخواهم کرد
و کوه هایت را در بغل خواهم گرفت
تا مرا چون خود استوار حفظ کند
چقدر دلم برایت تنگ شده شهر زیبایم
نمیدانم تو هم دلت برای من تنگ شده؟
…………………………………………….
اختر قاسمی
در سکوتی سرد زمستانی، بیاد آفتاب شهرم مسجدسلیمان
نیمه شب یکشنبه 25 ژانویه 2021
One comment
Pingback: گپی کوتاه و شاید هم کمی بلندتر؛ جمشید گشتاسبی – اخترنیوز