یکشنبه ها در کافه طنز آقا مهدی
مهدی قاسمی
طنز تلخ «خدای مستان»
پول لازم بودم. چرخ زندگیم لنگ بود. دیگه نمیکشیدم. اینقدر از این و اون پول دستی و قرض گرفته بودم که دیگه حتی مادرم هم به من پول قرض نمیداد! چکار باید میکردم، این پنجمین کاری بود که از اون اخراج میشدم. هر کجا میرفتم یا کار پیدا نمیکردم یا بعداز چند وقت عذرمو میخواستند. نه فنی بلد بودم و نه حرفه ای. ذاتا آدم خلاف کاری نبودم و اصلا رفیق خلافکار هم نداشتم.
تا یادم میاد و تا کنون که به سن بیست و هفت سالگی رسیده بودم، سرم تو درس و مشق بود. دیپلم و لیسانس گرفته بودم ولی چه کنم، هنوز نمیتونستم کاری پیدا کنم.
آخر سر به ذهنم رسید که یک جائی بیرون شهر، نزدیک یک ده، یک آلونک گلی درست کنم و پرورش مرغ محلی بزنم. ایده خوبی بود ولی من که تو اون سن هنوز یک میلیون تومان وجه نقد از نزدیک ندیده بودم، حال در به در دنبال یک وام پنجاه میلیونی برای راه اندازی ایده ام بودم. گرفتن وام شده بود کابوس، و هر چی دوندگی میکردم کمتر نتیجه میگرفتم.
یک روز که دیگه عاجز شده بودم و آس و پاس داشتم از کنار خیابون رد میشدم و تو خودم و افکار گوناگونم بودم، نفهمیدم چی شد که یکهو سرم گیج رفت و نقش بر زمین شدم. چشم که باز کردم رو تخت بیمارستان بودم و پرستار بیمارستان با اون رو پوش سفیدش در حال چک کردن سرمی یود که به دستم وصل شده بود. مدتی گذشت تا فهمیدم من کجا هستم و چه اتفاقی برای من افتاده. فشار های عصبی و روحی متعدد باعث شده بود که به گفته ی پزشکها یک سکته خفیف رو رد کنم و شکر خدا فعلا که زنده و سالم مونده بودم.
یکهفته ای تمام توی اون بیمارستان بستری بودم و توی اون یک هفته استراحت مطلق کردم. در زمان بستری ام با یک پیرمرد بیمار که هم اتاقی ام بود، هم صحبت و آشنا شدم. پیرمردی با ریش بلند و سفید و حدود شصت و پنج ساله که دایم تسبیه به دست در حال ذکر و دعا و نماز بود. من که درآن زمان مستاصل شده و گویا به بن بست رسیده بودم در حین چند روز هم اتاقی با پیرمرد با معنویت و زندگی از دریچه دیگر آن آشنا شدم و تحت تاثیر حرفها و سخنان او قرار گرفتم. مهمترین سخنی که قبل از ترک بیمارستان از آن پیرمرد که خیلی به دلم نشست و در ذهنم ماند این جمله بود: “دنیا محل گذره، نگذری ازش، ازت میگذره!” و بعد در ادامه همین حرفش “اگر بخوای خوش بگذره، باید بلد بشی چطوری بهتر بگذره، قبل ازاینکه از تو بگذره!”
به نظر من جوان خام و مستاصل این جملش خیلی سنگین و دلنشین بود، طوری که از بیمارستان که مرخص شدم، تصمیم گرفتم جامه درویشی به تن کرده و به سوی معنویات و مذهب و دعا و عرفان بروم. و رفتم…، کلا شده بودم یک آدم دیگه، ریش های بلند، دایم الذکر و دعا، گوشه عزلت نشین و دور از دنیا؛ “دنیائی که محل گذره… ارزش دلبستن نداره…” کم کم به علوم دینی و مذهبی علاقمند شدم. پس از چندی وارد حوزه علمیه شدم و شروع کردم به تلمیذ و تحصیل علومی دینی به قصد روحانی شدن و دل نبستن به دنیا و عوالم آن…
دو سالی از تحصیل علم در حوزه گذشت و هر چه بیشتر جلو میرفتم تناقض های بیشتری میدیدم، ولی خب، من اعتنایی نمیکردم و راه خود را برای رسیدن به علو درجات معنوی، فارغ از تناقضات و اشتباهات دور و برم ادامه میدادم. یعنی به جایی رسیده بودم که میگفتم من باید قوی باشم و به مسیرم به طور صحیح ادامه بدهم… کم کم داشتم به درجه حجت السلامی و پوشیدن ردای لباس روحانیت میرسیدم … در همان حین شنیدم که یکی از اساتید سرشناس حوزه سراسری قرار است برای بازدید به حوزه ما بیاید…
روز موعود، نزدیک های عصر یک ماشین دودی شاسی بلند وارد حوزه شد و آن مقام مسئول کسی نبود جز همان پیرمردی که در بیمارستان هم اتاق من بود با این تفاوت که این دفعه لباس روحانیت بر تن داشت. جلو رفتم و ضمن بوسه بر دست آن مراد زندگی ام، خودم را معرفی کردم و تغییر مسیر زندگی خود را به تاسی از همنشینی همان چند روز با او در بیمارستان عنوان کردم… او هم به سختی من را به جا آورد و خوشحال شد که مسیر زندگی خود را اینگونه تغییر دادم.
آن روز گذشت و دیدار مجدد کوتاه ما هرگز تکرار نشد. ولی او روحانی سرشناسی بود و صاحب منصب و اخبار او را مدام از رادیو و تلویزیون و ارباب جراید دنبال میکردم. هرچند که نظرات و جبهه گیری سیاسی او خیلی متعصبانه بود و دایم از حاکمیت حمایت کورکورانه میکرد، اما برای من همچنان الگوی زندگی و تغییر بود…
چند سال بعد هم گذشت و من مدتها بود که ملبس به لباس روحانیت شده بودم، ولی تناقض ها و سیاست بازی و دغل بازی در این لباس اینقدر زیاد بود که کم کم خودم هم داشتم به همین سمت و سو میرفتم. کم نبودند روحانیونی که فقط در نماز جماعت، نماز میخواندند و در خفا نه نمازی، نه خدایی…! مسابقه رانت و سیاسی گری در این لباس اینقدر زیاد شده بود که اگر سالم بودی توسط همین طبقه خرد و گوشه نشین میشدی… ولی من که الگوی خودم را آن مردی میدیدم که شرحش را دادم، همچنان سعی به حرکت به مسیر خودم داشتم…
الان که این نوشته ها را میخوانید سالهاست که کلا دین و مذهب و لباس را از تن بیرون کردم و در یکی از کشورهای اروپایی به شغل شریف عرضه و فروشندگی مشروب در یکی از بارهای معروف شهر مشغولم… من خدا را در اصل گاهی اینجا در چهره مست آن زن و مردی میبینم که برای گذر لحظاتی از دنیا به “می” پناه میبرند و از خود و دنیا بی خود میشوند، درحالیکه این خدا را در هزاران شب، دعا و نماز آن مردان به اصطلاح خدا ندیدم…
الان دقیق منظور آن مراد دروغین اولیه ام و جمله معروفش بیشتر برایم مفهوم پیدا میکند: “دنیا محل گذره، نگذری ازش، ازت میگذره، و اگر بخوای خوش بگذره، باید بلد بشی چطوری بهتربگذره، قبل ازاینکه از تو بگذره!”